شایلینشایلین، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 18 روز سن داره

shaylin1

عکسهای دخترم

سلام گل عزیزتر از جانم این هفته شما دوباره به دلیل گلو درد چرکی و تب روز جمعه گذشته کلا خونه نشین شدی و مهد نرفتی و ما هم طبق معمول ساکن کوی مامان جون اینا شدیم.اینقد شیطون شدی که شبا  حسابی بیدار میمونی و انرژیمونو ازمون میگیری.هر شب دیر میخوابم و صبح هم نیمیتونم از خواب پا شم.هر روز دیر و با این قیافه میام اداره و پشت میزم هم همین شکلی هستم و خواب از سرم نمیپره. اما هیچ کدوم از اینا باعث کوتاهی من در وظایف مادریم نمیشه و سعی میکنم تا جایی که دلت میخواد و منطقی هست باهات کنار بیام. دیروز وقتی رسیدم خونه داشتم لباس عوض میکردم تو اتاق که اومدی گفتی من دختر خوبیم اصلا هم شیطنت نمیکنم هر کی شیطنت کنه میبرم میذارمش بیرون وای این چه حرف...
25 دی 1392

شایلین در اولین روزهای زمستان92

سلام دردونه نازنینم میبینی این روزا خیلی تنبل و کم کار شده ام. نمیدونم چرا دست و دلم به هیچ کاری نمیره.یه جورایی کسلم.دیروز تو اداره وقتی کارام تموم شد. یه نیم ساعت باقی مانده از وقتم رو  شروع کردم با همین موضوع ذکر شده در مورد این روزای شما برات بنوسیم. کلی مطلب نوشتم و خواستم عکساتو آپلود کنم دیدم ساعت سه و نیم شده و باید سریع برم دنبال شما. بخاطر همین مطلبو ثبت موقت کردم تا امروز ادامشو بنویسم.امروز وقتی الان میخواستم مطلب نیمه کاره را تموم کنم دیدم اصلا ثبت نشده خیلی ناراحت شدم. دوستان گلی که وبلاگمونو میخونن میدونن چقدر دوباره نوشتن یه مطلب سخته و دیگه همون چیزا از ذهن آدم میپرن. خلاصه الان خیلی حالم گرفته شد. این روزای ا...
16 دی 1392

شایلین و شب یلدا

عزیزتر از جانم دختر شیرین زبانم سلام امسال شب یلدا شما سه سال و دو ماه و سه روزه بودی. از اونجائیکه تو مهد هم در مورد یلدا چیزایی بهتون گفته بودن و یه شعر خوشگل شب یلدا و نه نه سرما رو هم بهتون یاد داده بودن یه پیش زمینه ای تو ذهنت بود. اما متاسفانه ما حال و هوای خوبی نداشتیم. با این وجود هندونه رو گرفتیم و چون مامان جون و آقا جون اینا همه شهرستان بودن خاله لاله و دایی آیدین و دایی فردین اومدن خونمون و یه مراسم شب یلدای کوچولویی دور هم گرفتیم. هممون دلمون گرفته بود ولی من سعی می کردم در مورد شب یلدا تا اونجایی که برای سن شما مناسب باشه برات توضیح میدادم و شما هم سوالای بی امانی نثارمون میکردی و هی باید جواب میدادیم بهت. و چون عاشق ...
3 دی 1392

بازگشت بابایی و یه خبر بد

دختر عزیزتر از جانم سلام بالاخره بعد از هفده روز انتظار بابایی از سفر بازگشت  دیروز صبح ساعت 5 رسید خونه. از آنجایی که هواپیماشون قرار بود سه و نیم صبح بشینه تو فرودگاه امام و هوا هم سرد بود و نمیشد شما رو بردارم برم به استقبالش خودش گفت که نریم فرودگاه و تو خونه منتظر رسیدنش باشیم.انتظار خیلی سخته میدونم. شما هم چون میدونستی بابا داره میاد تا ساعت 2 نصف شب علیرغم اینکه خیلی خسته و بیخواب بودی بیدار موندی و انتظار اومدن بابایی رو کشیدی. هر چی میگفتم بخوابیم هی میگفتی: مامان میشه نخوابیم؟آخه بابا داره الان میاد. الهی فدات بشم این مدت که بابایی نبود خیلی سخت بود. بعضی وقتا چنان از ته دلت گریه میکردی و  باباتو میخواستی که دلم کبا...
30 آذر 1392

بعد از رفتن بابایی

سلام فرشته نازنینم بعد از رفتن بابایی به چین من و شما دو شب تو خونه تنها موندیم. از اول عمرم تا حالا به غیر از یک شب تنها نمونده بودم. اون یه شب هم سال اول زندگی من و بابا بود که بابایی رفته بود اصفهان منم با دو تا از دوستانمون رفتیم سفارت چین برای جشن. شب اومدم خونه خودمون و خونه مامان جون نرفتم. اون شب تا صبح چراغ خونه رو روشن گذاشتم و بیدار نشستم. جرات خوابیدن نداشتم. ولی این دو شبی که تنها بودیم اصلا ترسی سراغم نیومد. چقدر خوبه وجودت زیبای شما در خونه کنار من. چقدر با بودنت احساس آرامش میکنم و چقدر تاریکیهای شب با بودنت نورانیه و همه ترسا از وجودم رخت بر می بندن و میرن. هیچوقت فکر نمیکردم بتونم با شما تنها بمونم. تازه وقتی...
17 آذر 1392

سفر بابایی

سلام دختر مه روی من ،عزیزتر از جانم امروز صبح وقتی از خواب بیدار شدم دیدم صدای بارش رحمت الهی تمام فضای شهر را پر کرده. خیلی خوشحال شدم. دلم برای باران تنگ شده بود. هنوز هم داره نم نم میباره.امیدوارم این رحمت الهی همیشه بر ما نازل بشه. شایلین نازنینم از اونجایی که به دلیل سرمای شدید هوا در چین و اینکه ازطرف اداره به من مرخصی طولانی ندادن ما نتونستیم بریم چین برای دیدار مادربزرگت.ولی بابایی برای امشب ساعت 7 بلیط گرفته و میره تا مادرشو ببینه.دیشب مامان جون و آقا جون اومدن خونه مون. من برات توضیح دادم که بابا به این دلیل میره چین و من و شما با هم میمونیم و چند جا که به نظرم میتونستم ببرمت برات نام بردم و قول دادم که این کار را برا...
13 آذر 1392

مادر بزرگ

سلام گل زیبای من روز چهارشنبه که مامان جون پیش شما تو خونه ما بود وقتی من از اداره برگشتم مامان جونو خاله لاله خواستن برگردن خونه شون.وقتی اونا خواستن آماده بشن شما گریه و زاری رو شروع کردی و بهانه کردی که بریم خونه خاله پریناز. منم به بابا زنگ زدم اونم گفت برید. بعد از رفتن مامان جون اینا من و شما هم شال وکلاه کردیم و ماشین گرفتیم رفتیم خونه خاله پریناز. البته قبلش به خاله زنگ زده بودم خبر داده بودم. اونجا هم شما خیلی دختر خوبی بودی و با خاله همش دل میدادی و قلوه میگرفتی. اون شب با خیر و خوشی گذشت و خیلی خوب هم غذا خوردی. عاشق پای سیبی که خاله درست کرده بود شده بودی و همش میخواستی و ما هم با شربت عسل و چای کمرنگ بهت میدادیم میخوردی.فرد...
9 آذر 1392

این روزای من و عشقم

سلام دخترک شیرین زبونم عشق قشنگم منو ببخش که مدتی هست که چیزی برای شما ننوشتم. این روزا کمی کسالت دارم و بیحوصلگی هم خیلی میاد سراغم. این روزای پاییزی من خیلی بد میگذره و فقط با دیدن شما و بوئیدن و بوسیدنت کمی آروم میشم. وقتی حرف میزنی و شیرین زبونی میکنی از ته دلم خدا رو به خاطر داشتنت سپاس میگم و اشک شوق تو چشمام حلقه میزنه.این روزای پاییزی نمیدونم چرا نه بارونی میاد و نه هوا صاف میشه. من عاشق پاییزم پاییزی پر از نم نم بارون و هوای ابری و مه آلودش که کمی روحم تازه و شاداب بشه. ولی نمیدونم چرا پاییز امسال نه از بارون خبری هست و نه از سرمای واقعی.دیدن این وضعیت افسرده ام میکنه و دلمو پر از اندوه دوس ندارم به این چیزا توجه نکنم و خشک و خالی...
27 آبان 1392

مهمونی رفتن مامانی

سلام ماه قشنگم روز پنج شنبه رفتیم واکسن آنفولانزا رو زدیم بالاخره. امیدوارم همیشه تنت سالم و دلت پر از شادی و امیدهای قشنگ باشه و قلبت همیشه مالامال از عشق و مهربونی و امید باشه. از خدای مهربون و عزیز میخوام که هیچوقت خنده از رو لبت محو نشه و همیشه در جنب و جوش و شور و حال باشی.آمین از خدای عزیزم میخوام تمام بچه ها رو برای مامانا و باباهاشون حفظ کنه و گل خنده رو به روی لباشون جاودانه کنه. خدایا همیشه نگهدار این بچه های نازنینمون باش. آمین دیروز که روز جمعه بود من با خاله نوشین رفتم خونه یکی از دوستای خاله که مجری تلویزیون شبکه  یک هم هستن ایشون. قرار بود یه جمع دوستانه و زنانه داشته باشن. من برای اولین بار بدون شما به یه مهمو...
11 آبان 1392

خدا چه رنگیه؟

سلام زیبای محبوبم. سلام دخترک شیرین زبونم دیروز من وقت دکتر و سونو داشتم بخاطر همین خیلی دیر رسیدم خونه مامان یعنی ساعت 8 بود. اخه چند شبیه دوباره رفتیم خونه مامان جون چون دکتر عطایی این دفعه هم بهت واکسن آنفولانزا نزد که تازه آنتی بیوتیک خوردی و بدنت ضعیف شده. ما هم بردیمت پیش مامان جون که کمی بهت برسه و استراحت کنی. وقتی شب بی حال و بی جون رسیدم خونه فقط یه بالش انداختم زیر سرم و دراز کشیدم.بعد از اندک زمانی وقتی شما در حال بازی بودی یه هو برگشتی گفتی: مامانی خدا چه رنگیه؟ من اولش مات و مبهوت شدم چون اصلا پیش بینی نکرده بودم شما از این سوالا بکنی بخاطر همین جوابشو نمیدونستم. بعد کمی مکث گفتم خوب مامانی خدا اصلا رنگ نداره.یه کمی رفتی ت...
8 آبان 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به shaylin1 می باشد