مادر بزرگ
سلام گل زیبای من
روز چهارشنبه که مامان جون پیش شما تو خونه ما بود وقتی من از اداره برگشتم مامان جونو خاله لاله خواستن برگردن خونه شون.وقتی اونا خواستن آماده بشن شما گریه و زاری رو شروع کردی و بهانه کردی که بریم خونه خاله پریناز. منم به بابا زنگ زدم اونم گفت برید. بعد از رفتن مامان جون اینا من و شما هم شال وکلاه کردیم و ماشین گرفتیم رفتیم خونه خاله پریناز. البته قبلش به خاله زنگ زده بودم خبر داده بودم. اونجا هم شما خیلی دختر خوبی بودی و با خاله همش دل میدادی و قلوه میگرفتی.اون شب با خیر و خوشی گذشت و خیلی خوب هم غذا خوردی. عاشق پای سیبی که خاله درست کرده بود شده بودی و همش میخواستی و ما هم با شربت عسل و چای کمرنگ بهت میدادیم میخوردی.فرداش هم که پنج شنبه بود از عمو سامان درخواست کردیم رفت خواهر زادش پارمیس رو که همسن شماست آورد تا با شما بازی کنه. اولش واسه همدیگه قیافه گرفته بودید و نزدیک هم نمیرفتید. تا اینکه شما یکی از گل سرهاتو بردی یواشکی گذاشتی تو دستش و ارتباط برقرار شد. حسابی با هم بازی کردید. ناهار هم خاله ماکارونی درست کرده بود کمی خوردی و عصری هم بعد از اینکه مادر بزرگ پارمیس اومد دنبالش ما هم آماده شدیم و به خونه مون برگشتیم.
وقتی اومدیم خونه دیدم بابایی سرحال نیست وقتی علت رو پرسیدم گفت از چین برام پیغام فرستادن منم زنگ زدم بهشون گفتن مادرم خیلی مریضهگفتم خوب نگران نباش خوب میشه دیگه. مامان که بعضی وقتا مریض میشه بیمارستان هم میره نگران نباش. گفت نه این دفعه حالش خیلی بده. با بغض گفت بیماری سختی گرفتهدکترا گفتن باید عمل جراحی بشه و شانسش هم کمه. حالا مادرم گفته قبل از جراحی باید پسرمو خانوادشو ببینم. حالا باید بریم چینخیلی ناراحت شدم.گفتم تو مطمئنی؟آخه چرا تا حالا نفهمیده بودن؟ولی خوب بابایی دیگه حالش بد بود و نمیتونست حرف بزنه. روز جمعه صبح به خود مادربزرگت زنگ زدیم تو بیمارستان بستری بود و عمه ات پیشش بود.بیچاره همینجوری فقط حرف میزد و بابا هم بغض کرده بود نمیتونست جواب بده. ولی همش با صدای رسا و خنده حرف میزد تا بابا احساس بدی نکنه. وقتی من گوشیو گرفتم و احوالپرسی کردم حالم بد شد و نتونستم ادامه بدم و گوشیو دادم به شما. شما هم همش گوش میکردی به حرفاشو حتی یه سلام هم نکردی بهش.
خلاصه دختر نازنینم خیلی دلم گرفته و دو روزه که دائم با حال بدم بابایی رو هم باید دلداری بدم. چقدر غربت سخته. دو روزه میفهمم بابا چی میکشه ولی سعی میکنه به روی خودش نیاره.تازه تو این موقعیت سفر خارج از ایران هم برامون خیلی سخته. اگه بهمون مرخصی بدن من و شما هم همراه بابا میریم. اگه نه که بابا باید تنها بره و مادرشو ببینهامیدوارم مادربزرگت چیزیش نباشه. میدونم هم که چقدر عاشق شماست. وقتی که شما رو برای اولین بار بردیم اونجا خیلی خوشحال بود. همش مثل پروانه دورت میچرخید. چقدر به وجودت افتخار میکرد. چقدر از خوبی نوه هاش و از زیبایی و هوش و ذکاوتشون حرف میزد.شما 18 ماهه بودی و چیزی از اون روزا یادت نمیاد. همیشه صبح که بیدار میشد میومد تو اتاق ما ومن زیر چشمی میدیدم که بالا سرت میرفت و همش دست و پاتو بوس میکرد یه چیزایی زیر لب میگفت و میرفت بیرون.روز آخری که میخواستیم برگردیم خیلی بیقرار بود. صبح که من رفتم دست و صورتمو بشورم برگشتم تو اتاق دیدم کنار تخت نشسته و دستتو گرفته تو دستش و ساکت فقط اشک میریزهیاد مامان خودم افتادم که فقط میخواستیم یه ماه ازش دور بشیم چه جوری گریه میکرد. حالا این مادر قراره چند سال یه بار عزیزان دلشو ببینه.اونا آدمایی هستن که محبتشونو خوب نمیتونن بروز بدن.بخاطر همین شاید دیگران فکر کنن بی احساسن. ولی تو این چند سال من تجربه کردم خیلی مهربون و صمیمی هستن.
دخترکم من از خدا میخوام عمر مادر بزرگت طولانی باشه و حالا حالاها چیزیش نشه. خدایا همه مریضا رو شفا بده مادربزرگ دختر منم زودی شفا بده و دلشو به زندگی گرم کن. نمیتونم نبودشو تصور کنم