شایلینشایلین، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 12 روز سن داره

shaylin1

مادر بزرگ

1392/9/9 9:53
نویسنده : مامانی
442 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گل زیبای من

روز چهارشنبه که مامان جون پیش شما تو خونه ما بود وقتی من از اداره برگشتم مامان جونو خاله لاله خواستن برگردن خونه شون.وقتی اونا خواستن آماده بشن شما گریه و زاری رو شروع کردی و بهانه کردی که بریم خونه خاله پریناز. منم به بابا زنگ زدم اونم گفت برید. بعد از رفتن مامان جون اینا من و شما هم شال وکلاه کردیم و ماشین گرفتیم رفتیم خونه خاله پریناز. البته قبلش به خاله زنگ زده بودم خبر داده بودم. اونجا هم شما خیلی دختر خوبی بودی و با خاله همش دل میدادی و قلوه میگرفتی.چشمکاون شب با خیر و خوشی گذشت و خیلی خوب هم غذا خوردی. عاشق پای سیبی که خاله درست کرده بود شده بودی و همش میخواستی و ما هم با شربت عسل و چای کمرنگ بهت میدادیم میخوردی.فرداش هم که پنج شنبه بود از عمو سامان درخواست کردیم رفت خواهر زادش پارمیس رو که همسن شماست آورد تا با شما بازی کنه. اولش واسه همدیگه قیافه گرفته بودید و نزدیک هم نمیرفتید. تا اینکه شما یکی از گل سرهاتو بردی یواشکی گذاشتی تو دستش و ارتباط برقرار شد. حسابی با هم بازی کردید. ناهار هم خاله ماکارونی درست کرده بود کمی خوردی و عصری هم بعد از اینکه مادر بزرگ پارمیس اومد دنبالش ما هم آماده شدیم و به خونه مون برگشتیم.

وقتی اومدیم خونه دیدم بابایی سرحال نیست وقتی علت رو پرسیدم گفت از چین برام پیغام فرستادن منم زنگ زدم بهشون گفتن مادرم خیلی مریضهناراحتگفتم خوب نگران نباش خوب میشه دیگه. مامان که بعضی وقتا مریض میشه بیمارستان هم میره نگران نباش. گفت نه این دفعه حالش خیلی بده. با بغض گفت بیماری سختی گرفتهناراحتدکترا گفتن باید عمل جراحی بشه و شانسش هم کمه. حالا مادرم گفته قبل از جراحی باید پسرمو خانوادشو ببینم. حالا باید بریم چینناراحتخیلی ناراحت شدم.گفتم تو مطمئنی؟آخه چرا تا حالا نفهمیده بودن؟ولی خوب بابایی دیگه حالش بد بود و نمیتونست حرف بزنه. روز جمعه صبح به خود مادربزرگت زنگ زدیم تو بیمارستان بستری بود و عمه ات پیشش بود.بیچاره همینجوری فقط حرف میزد و بابا هم بغض کرده بود نمیتونست جواب بده. ولی همش با صدای رسا و خنده حرف میزد تا بابا احساس بدی نکنه. وقتی من گوشیو گرفتم و احوالپرسی کردم حالم بد شد و نتونستم ادامه بدم و گوشیو دادم به شما. شما هم همش گوش میکردی به حرفاشو حتی یه سلام هم نکردی بهش.ناراحت

خلاصه دختر نازنینم خیلی دلم گرفته و دو روزه که دائم با حال بدم بابایی رو هم باید دلداری بدم. چقدر غربت سخته. دو روزه میفهمم بابا چی میکشه ولی سعی میکنه به روی خودش نیاره.تازه تو این موقعیت سفر خارج از ایران هم برامون خیلی سخته. اگه بهمون مرخصی بدن من و شما هم همراه بابا میریم. اگه نه که بابا باید تنها بره و مادرشو ببینهناراحتامیدوارم مادربزرگت چیزیش نباشه. میدونم هم که چقدر عاشق شماست. وقتی که شما رو برای اولین بار بردیم اونجا خیلی خوشحال بود. همش مثل پروانه دورت میچرخید. چقدر به وجودت افتخار میکرد. چقدر از خوبی نوه هاش و از زیبایی و هوش و ذکاوتشون حرف میزد.شما 18 ماهه بودی و چیزی از اون روزا یادت نمیاد. همیشه صبح که بیدار میشد میومد تو اتاق ما ومن زیر چشمی میدیدم که بالا سرت میرفت و همش دست و پاتو بوس میکرد یه چیزایی زیر لب میگفت و میرفت بیرون.روز آخری که میخواستیم برگردیم خیلی بیقرار بود. صبح که من رفتم دست و صورتمو بشورم برگشتم تو اتاق دیدم کنار تخت نشسته و دستتو گرفته تو دستش و ساکت فقط اشک میریزهگریهیاد مامان خودم افتادم که فقط میخواستیم یه ماه ازش دور بشیم چه جوری گریه میکرد. حالا این مادر قراره چند سال یه بار عزیزان دلشو ببینه.گریهاونا آدمایی  هستن که محبتشونو خوب نمیتونن بروز بدن.بخاطر همین شاید دیگران فکر کنن بی احساسن. ولی تو این چند سال من تجربه کردم خیلی مهربون و صمیمی هستن.

دخترکم من از خدا میخوام عمر مادر بزرگت طولانی باشه و حالا حالاها چیزیش نشه. خدایا همه مریضا رو شفا بده مادربزرگ دختر منم زودی شفا بده و دلشو به زندگی گرم کن. نمیتونم نبودشو تصور کنمگریه

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (11)

مامي كيانا
9 آذر 92 13:11
چقدر ناراحت و دلگير شدم پستتون رو خوندم انشالا كه عمرشون به دنيا باقي باشه خيلي براي همسرتون سخته خيلي هواشو داشته باشين به نظرم چيني ها خيلي عاطفي و حساسن ايشالا مادرشوهرتون حالشون خوب شه و شما هم به شادي بريد چين
مامانی
پاسخ
مرسی مونا جونم ایشالا خدا شفاش بده.ممنونم گلم
شراره
9 آذر 92 15:41
مهتاب جان، خیلی ناراحتم که با اضطراب روزها رو سپری میکنی! همه ما توی زندگی شخصیمون مشکلات داریم ، سختی داریم و گاهی هم اضطراب. ولی این اضطراب نباید دائمی و زیاد باشه. بدتر از هر بیماریی همین استرسه و میشه گفت خیلی از بیماریها از همین استرس نشأت میگیره. سعی کن کمش کنی. میدونم که گفتنش راحته و در عمل سخت ولی ازت خواهش میکنم تا جایی که ممکنه از فضایی که برات استرس داره دوری کن حتی از آدمهایی که ممکنه ناخواسته بهت استرس وارد کنن پرهیز کن. اگر نمیشه حداقل سعی کن کم کم بی خیال بشی. گاهی شونه هات رو بنداز بالا و توی دلت بگو "خوب چکار کنم. شد که شد". یا بگو "به من چه نمیشه دیگه" از اینطور عبارات بکار ببر یا با صدای بلند یا توی دلت. سعی خودت رو میکنی که بهترین امکانات رو فراهم کنی ولی نمیشه. خب نشه. دور از جون همگیتون مردن که نیست. نمیشه دیگه. بی خیالش شو.
مامانی
پاسخ
دوست نازنینم مرسی از این همه لطف و مهربونی. چشم سعی میکنم همه این روشها رو بکار ببرم. حتما موثر خواهد بود. دوستت دارم عزیزم
پرنسس شایلین
9 آذر 92 16:08
شایلین گلم امیدوارم حال مادر بزرگ مهربونت خوب بشه و به زودی همدیگر رو ببینید.
مامانی
پاسخ
مرسی خاله شراره مهربونم
نرگس مامانه باران
10 آذر 92 16:00
الهی عزیزم خیلی ناراحت شدم واقعا خیلی سخته برای همسرتون این روزها ایشالا که برای مرخصی و رفتن مشکلی نداشته باشید و بروید این روزها کنارشون باشید به امید خدا هم حال مادربزرگ خوب میشه خیلی بامزه برای هم دیگه بچه ها قیافه گرفتن ببوس این دخملی بانمکو از طرفه خاله نرگسش
مامانی
پاسخ
سلام نرگس جون مرسی از توجهت گلم.شما هم باران عزیزمو ببوسید.
آمیتیس
10 آذر 92 19:43
سلام امیدوارم مادر بزرگ شایلین خانم زود خوب بشه زودتر حال سلامتی ایشون بشنوید ببینید ماهم برای تمام مریض ها دعا می کنیم تا تمام مریض ها سلامتی بدست اورند آمین
مامانی
پاسخ
الهی آمین. ایشالا همه مریضا شفا پیدا کنن و هیچ مریضی تو دنیا نباشه.
مامان محمد و ساقی
10 آذر 92 23:48
سلام مهتاب جون ایشالله حالشون خوب بشه خیلی ناراحت شدم عزیزم همه ادمها تو وجودشون مهربونی هست از این چیزایی که نوشتی مشخصه خانوم خیلی بااحساسی هستن و شما رو دوست دارن بعضی همین جا هستن ولی عاطفه و احساس مادربزرگی ندارن. ایشالله خوب بشن خودتو ناراحت نکن.امیدوارم با هم بتونین برین و همدیگرو ببینین
مامانی
پاسخ
سلام مینا جون مرسی عزیزم.ایشالا همه مریضا زود خوب بشن.
پرهام ومامانش
11 آذر 92 11:58
ان شالله بهبود پیدا میکنن
مامانی
پاسخ
ممنون گلم ان شالله
مامان کوروش
12 آذر 92 0:09
سلام مهتاب جون خیلی ناراحت شدم عزیزم انشالله خدا خودش کمکش میکنه و سلامتیشو به دست میاره سعی کن آروم و قوی باشی عزیزم الان همسرت به وجود تو دادن آرامش از جانب تو خیلی احتیاج داره توکلتون به خدا باشه شایلین گلم رو ببوس
مامانی
پاسخ
سلام لیلا جون مرسی از توجهت گلم. چشم سعی خودمو میکنم.کوروش عزیزم رو ببوسش
مامي كيانا
12 آذر 92 12:09
سلام مهتاب جون از مادرشوهرتون چه خبر؟ بهتر شدن؟ شايلين جونم چطوره؟
مامانی
پاسخ
سلام عزیزم مرسی. مادرشوهرم که فعلا بیمارستانه. فردا علی میره چین. شایلین هم که بد نیست شکر خدا خوبه. مرسی عزیزم
مامان ملینا
12 آذر 92 15:28
عزیزم خیلی متاسف شدم از مریضی مادر شوهرت. ایشالا خدا بزرگه و شفا میده . امیدوارم فرصت بشه و بتونین برید بهشون سر بزنین
مامانی
پاسخ
ممنون گلم. مرسی ایشالا خدا همه مریضا رو شفا بده
مامان محمد و ساقی
12 آذر 92 19:08
سلام مهتاب جون خوبی گلم ممنونم که امروز برام نظرتو گذاشتی.خصوصی بود خوندمش عزیزم. خیلی خیلی ازت تشکر می کنم
مامانی
پاسخ
سلام مینا. شما خوبی؟ساقی و محمدجون خوبن؟خواهش میکنم عزیزم امیدوارم بتونم همیشه دوست خوبی واسه دوستانم باشم.
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به shaylin1 می باشد