این روزای من و عشقم
سلام دخترک شیرین زبونم عشق قشنگم
منو ببخش که مدتی هست که چیزی برای شما ننوشتم. این روزا کمی کسالت دارم و بیحوصلگی هم خیلی میاد سراغم. این روزای پاییزی من خیلی بد میگذره و فقط با دیدن شما و بوئیدن و بوسیدنت کمی آروم میشم. وقتی حرف میزنی و شیرین زبونی میکنی از ته دلم خدا رو به خاطر داشتنت سپاس میگم و اشک شوق تو چشمام حلقه میزنه.این روزای پاییزی نمیدونم چرا نه بارونی میاد و نه هوا صاف میشه. من عاشق پاییزم پاییزی پر از نم نم بارون و هوای ابری و مه آلودش که کمی روحم تازه و شاداب بشه. ولی نمیدونم چرا پاییز امسال نه از بارون خبری هست و نه از سرمای واقعی.دیدن این وضعیت افسرده ام میکنه و دلمو پر از اندوهدوس ندارم به این چیزا توجه نکنم و خشک و خالی زندگی کنم.صبح بیام سرکار و عصر هم برم خونه بدون اینکه هیچ زیبایی رو در اطرافم ببینم. ندیدن صحنه های زیبا حالمو خراب میکنه.همیشه عادت دارم تو راه رفتن به خونه یا هر جای دیگه ای زندگی طبیعت رو نگاه کنم چیزی که تو تهران به ندرت میشه حسش کرد.ولی من حتی اون برگ خشک کوچکی رو هم که به زمین افتاده رو نگاه میکنم و فصل پاییز رو درک میکنم.اما این پاییز خیلی متفاوت است امسال نه از بارون خبری هست نه از سرما. فکر کن آخرین ماه پاییزی داره شروع میشه ولی برگ درختا تازه دارن زرد میشن. زرد و نارنجی شدنی که چنگی به دل نمیزنه حسی به آدم نمیده. همه چی کثیف و آلوده است و با وحشت نفس میکشم.هر روز تو خیابون این حسو دارم که چه چیزی رو دارم نفس میکشم و چه چیزی داره تو ریه ام میرهزندگی در تهران خیلی مزخرف شده. دارم کم کم از این شهر هزار نیرنگ متنفر میشم.
عزیزترینم نمیدونم وقتی شما بزرگ بشی کدام نقطه دنیا رو برای زندگی خودت انتخاب خواهی کرد ولی امیدوارم جایی غیر از تهران باشه. شهر زیبای پدریت یه شهر زیبا و تمیز و با هوای مطبوع و دلپذیر است. وقتی میرم پینیان روحم تازه میشه.وسط چله تابستون چنان بارونی میباره که آدم حظ میکنه. یادمه وقتی برای اولین بار رفتم شهر بابا اینا تابستون بود مرداد ماه. خیلی هوای دلپذیری بود.از گرمای سخت و طاقت فرسا خبری نبود. یه روز وقتی با بابا رفتیم بیرون بارون سختی میبارید. هر چی بابایی گفت با ماشین برگردیم خونه قبول نکردم پیاده تو خیابونای پینیان راه میرفتیم و از خیس شدن در زیر بارون لذت میبردم.یه چتری همراهمون بود ولی من از زیر چتر بیرون میرفتم. تازه سر خیابون هوس کردم یه بستنی هم بگیریم. وقتی رسیدیم خونه پدر بزرگت منو که مثل موش آب کشیده بودم و یه بستنی هم دستم بود دید شوکه شد.با اضطراب و هیجان گفت این چه وضعیه؟چرا داری بستنی میخوری؟من لبخند زدم گفتم خیلی اینجوری خوبه من خیلی دوس دارم. مادربزرگت فریاد زنان اومد و دستمو گرفت و اول گفت لباساتو عوض کن بعد هم سریع آب گرم ریخت توی تشت و چهارپایه ای گذاشت وسط پذیرایی و گفت بشین رو این و پاهاتو بذار تو آب. چرا میخوای مریض بشی؟خطرناکه. پدربزرگت هم بستنی رو ازم گرفت.جالب بود اونا فکر میکردن من حتما مریض خواهم شد ولی من هیچیم نبود و تازه هر روز همش دلم میخواست برم زیر بارون.دیگه از اون به بعد همش مراقبم بودن و به بابا هم میسپردن که نذاره کار احمقانه ای بکنم
گلکم امیدوارم هر جای دنیا باشی سلامت و شاداب زندگی کنی. امیدوارم روزی بتونم یه جای بهتری از اینجا برات فراهم کنم.
نزدیک دو هفته است که ما دوباره ساکن خونه مامان جون شدیم. آخه یه هفته پیش من برای اولین بار کباب لقمه گرفتم از بیرون و شما هم یه کوچولو خوردی و کمی دل درد و بعد...نگو مسموم شده بودی بعدهم هوای تهران به شدت آلوده شد و مهدها تعطیل شد و رفتیم اونجا و تا امروز اونجا موندگار شدیم. اگه امروز بتونم برم دکتر و کارامو انجام بدم شب میریم خونه مون تا فردا ببریمت مهد. خیلی داری اونجا خوشگذرانی میکنی و کمی هم لوس شدی و هیچکس نمیتونه بهت بگه بالا چشمت ابرودیشب بهت میگم دیگه باید بریم مهد دوستات دلشون برات تنگ شده میگی نه نمیرم مهد.از تصور اینکه نکنه با اجبار بری مهد دلم سخت میگیره
چند وقتیه خیلی با عروسکهات بازی میکنی. یه روز که رفتم خونه دیدم مامان جون داره یه چیزایی میدوزه گفتم چیه گفت شایلین میگه چرا برای بچه های من رختخواب نمیدوزی؟حالا منم اطاعت امر کردم دارم واسه دختراش جهیزیه درست میکنم. یه دست رختخواب.بعد هر روز هی بچه هاتو میخوابونی و روسری و دستمال میکشی روشون و میگی:هیس بچه هام خوابن
یه دیالوگ صبحگاهی بین خاله لاله و شایلین.
شایلین صبح از خواب بیدار میشه میره اتاق خاله و
شایلین: خاله
خاله:جونم
شایلین: شما تخت نداری؟
خاله: نه من تخت ندارم
شایلین:چرا؟خوب به مامانت بگو برات بخره دیگه
خاله: مامانم پول نداره آخه
شایلین: اِ یعنی چی پول نداره پول ندارهبذار برم به این مامان جونم بگم ببینم چرا آخه واسه دخترش تخت نمیخره
شایلین: مامان جون(با قیافه حق به جانب) چرا واسه خاله لاله ی من تخت نمیخری؟بخر دیگه و ...بقیه ناز و نوازشهای مامان جونو و خاله
الهی فدات بشم بعضی وقتا خیلی شیرین و خوردنی میشی.هر شب ساعت 10 سریال جومونگ رو آقاجون نگاه میکنه و بعد از اتمام اون میخوابیم. دیروز صبح آقاجون داشته تکرار این سریال رو تماشا میکرده که وقتی تموم شده گفتی خوب آقا جون حالا باید بخوابیم؟؟؟؟؟؟؟الهی فدات بشمممم مننننننننن
عزیز دلم چند تا عکس ازت تو گوشیم دارم که چون هنوز برنامه گوشیمو رو کامپیوتر نصب نکردم نمیتونم آپلود کنم. بمونه واسه پستهای بعدی.
عاشقتم ناز گل قشنگم. بوووووووووووووووووووووووووسسسس