شایلینشایلین، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 13 روز سن داره

shaylin1

مهمونی رفتن مامانی

1392/8/11 11:39
نویسنده : مامانی
384 بازدید
اشتراک گذاری

سلام ماه قشنگم

روز پنج شنبه رفتیم واکسن آنفولانزا رو زدیم بالاخره.قلبامیدوارم همیشه تنت سالم و دلت پر از شادی و امیدهای قشنگ باشه و قلبت همیشه مالامال از عشق و مهربونی و امید باشه. از خدای مهربون و عزیز میخوام که هیچوقت خنده از رو لبت محو نشه و همیشه در جنب و جوش و شور و حال باشی.آمین

از خدای عزیزم میخوام تمام بچه ها رو برای مامانا و باباهاشون حفظ کنه و گل خنده رو به روی لباشون جاودانه کنه. خدایا همیشه نگهدار این بچه های نازنینمون باش. آمین

دیروز که روز جمعه بود من با خاله نوشین رفتم خونه یکی از دوستای خاله که مجری تلویزیون شبکه  یک هم هستن ایشون. قرار بود یه جمع دوستانه و زنانه داشته باشن. من برای اولین بار بدون شما به یه مهمونی میرفتم که قرار بود چند ساعتی از شما دور باشم.البته چون این جمع دوستانه تقریبا یه جلسه آموزشی هم بود شما رو نبردم. قبل از همه چی ازت معذرت میخوام که یه روز بدون من موندی.البته ظاهرا خیلی بهت خوش گذشته بود چون تا خاله لاله فهمید پیش بابایی تنها موندی با دوستش شیما جون رفته بود خونه مون و شما رو برداشته بود برده بود خونه خاله نوشین. اونجا هم کلی بازی و بپر بپر کرده بودین من که ساعت 4 با خاله نوشین به خونه شون رسیدم تا شما رو بردارم برم خونه دیدم خاله لاله و خاله شیما بردنت بیرون. بعد هم رفتم خونه دیدم تازه رسیدین خونه. تا منو دیدی ذوق زده شدی و پریدی تو بغلم.بغلوای مامانی کجا بودی دلم برات تنگ شده بود. ببین بچه هام همه خوابیدنقلباین حرفای شما بود وقتی تو بغلم بودی.بعد هم من که سردرد خیلی وحشتناکی داشتم همونجا دراز کشیدم. یه قرص خوردم ولی خوب نشد. خاله لاله و خاله شیما هم رفتن که شما هم کلی بخاطرشون گریه کردی.بردمت تو اتاق خودمون کمی برات قصه گفتم تا آروم شدی. بعد بابایی اومد که با شما بازی کنه و من کمی استراحت کنم. آخه سردرد من بخاطر سینوزیتم بود که از شب قبل شروع شده بود ولی وقتی میرفتم مهمونی اینقدر نبود که منصرفم کنه.خلاصه یه 10 دقیقه ای دراز کشیدم که یهو دیدم داری گریه میکنی. پشیمون شدم از خوابیدنم اومدم تو اتاقت که دیدم بخاطر مداد رنگی و پاستل گریه میکنی و با بابایی بحث میکنی. بغلت کردم بردم تو اتاق که یهو شروع کردی به زدن من. هر چی میگفتم قانع نمیشدی و پرخاش میکردی و منو میزدی. میگفتی دوستت ندارمناراحتخودتو انداخته بودی رو بالش و تا میومدم حرف بزنم سرم داد میکشیدی و میگفتی بی تربیت.این کلمه هم تازه یاد گرفتی. همچین غلیظ میگی و تاکیدش میکنی که نمیدونیم چی بگیم.ناراحتخلاصه اینقدر سرم داد زدی و منو زدی که اشکم درومد راستی راستی شروع کردم به گریه کردن و از کار خودم پشیمون شدنگریهگفتم  دیگه غلط میکنم بدون شما جایی برم. وقتی دیدی دارم گریه میکنم. پریدی تو بغلمو: مامانی لطفا گریه نکن. اشکاتو پاک کن مامانی و شروع کردی با دستای ناز و مهربونت اشکامو پاک کردن.گریهداشتم دیوونه میشدم دچار عذاب وجدان شده بودم شدید. این کارات دیوونم میکرد. بهت قول دادم دیگه هیچ جا بدون تو نرم. هیچوقت تنهات نذارم عشقم. خلاصه باهم آشتی کردیم و از اون لحظه تا آخر شب هم باهات بازی کردم و حرف زدم و قصه گفتم بهت. خیلی ماشالا دیشب انرژی داشتی و منم بیحال بودم ولی سعی کردم از پا نیفتم و با خوشحالی بهت برسم. دختر نازنینم منو ببخش دیگه از این اشتباهات نمیکنم. اصلا تصور نمیکردم اینجوری بشه. آخه اینقدر راحت با رفتن من موافقت کردی و منم رفتم. ولی دیگه هیچوقت نمیرم. دوستت دارم ماه من. منو ببخش من با گریه ها و ناراحتیهای تو دیوونه میشم من.قلبماچماچماچماچ

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (25)

ღبارانღ
11 آبان 92 19:16
سلام عزیزم... ممنون از مهر بونی هات...خوبید؟یاس خوشبوت چطوره؟ تولدش هم با تاخیر 14 روزه مبارکش باشه...ان شالله 120 ساله بشه در کنار تو و همسرتون...
ღبارانღ
11 آبان 92 19:19
ان شالله شایلین جون و همه خوب و خوش باشند.... عجب کاری و اعتصابی کرده در عوض گذاشتن چند ساعته شما... مامانش را میخواسته خب خانوم خانوما...ان شالله همیشه در کنار هم خوب باشید...
ღبارانღ
11 آبان 92 19:19
خصوصی
آمیتیس
11 آبان 92 19:58
ღبارانღ
12 آبان 92 21:22
سلام مهتاب جون... ممنون از مهربونی هات...خصوصی عزیزم...
مامان پرنسس شایلین
13 آبان 92 11:41
امیدوارم شایلین زیبا و ملوسم همیشه سلامت و شاد باشه
خوب عسل خانوم دوست داشته مامان جونش یه روز تعطیل رو فقط استراحت کنه و با سردرد به فکر آموزش نباشه



آره والا. آخه چیکار کنیم یه روز جمعه رو داریم میخوایم به همه چی هم برسیم تو یه روز.بوووووووووسسسسسسسس
آمیتیس
13 آبان 92 12:15
❤دو نیمه قلبم❤
13 آبان 92 23:21
سلام مهتاب جون
خوبی عزیزم
ایشالله که الان حالت خوب شده باشه
آخی بدون شما ناراحت شده بود اینطوری واکنش نشون میداد
ولی حرفاش جالب بود
ایشالله بزرگ تر که شد با این قضیه کنار میاد که مامانش باید یه چند ساعتی برای خودش وقت داشته باشه.نیست ساقی با این موضوع کنار اومدهنمیدونم کی باید برای خودم وقت داشته باشم؟

سلام مینا جونم شما خوبین؟ محمد و ساقی نازم خوبن؟مینا جون من از وقتی از مامانم دور شدم و شایلین رو گذاشتم مهد حتی نمیتونم دکتر برم. خیلی سخته اینجوری. ولی اشکالی نداره گلم عوضش همیشه کنار بچه های نازمون هستیم دیگه مگه نه؟بوووووووووووووووووووسسسسس

مامي كيانا
14 آبان 92 8:52
خوب خداروشكر كه واكسن رو هم زديد عجب مهموني پرحاشيه اي شد يعني واقعا فكر ميكنيد به خاطر تنها مهموني رفتن شما اينقدر لج كرده شايلين جون خيلي حساسه كيانا هم چندوقتيه رابطه ش با باباش خيلي بد شده همين امروز صبح وقتي باباش اومد تو اتاقش تا صبح بخير بگه بهش گفت جلوي چشمام نباش خيلي ناراحت شديم نميدونم چرا اينطوري شد
مامان ملیکا
14 آبان 92 23:59
سلام خانمی
خیلی حساس نباش ، شاید باید به نبودنت هم عادت کنه چون شما نمیتونید همیشه کنارش باشید..


بووووووووووووووووسسسسسسس
مامي كيانا
15 آبان 92 11:32
خصوصي داري گلم
ღبارانღ
16 آبان 92 9:39
سلام مهتاب جونم... ان شالله خوب شده باشی... تو لطف داری عزیزم... خصوصی
ღبارانღ
16 آبان 92 9:47
برای آرامش و سلامتیت دعا میکنم...خدا خودش بهت اون چیزی را که میخواهی به بهترین حالت بدهد... مواظب خودت باش...ان شالله به زودی خبرهای خوش بهم بدهی...شایلین جون را ببوسشون...

مرسی باران عزیز و مهربونم. بووووووووسسس

مامان ملینا
16 آبان 92 18:38
مامان مهربون این شایلین جونم بخاطر نرفتن با شما نبوده که بد خلقی کره بچست دیگه هر از گاهی نازش زیاد میشه. اینقدر خودتو اذیت نکن گلم


فدات شم عزیزم. آره این روزا هم حسابی خودشو لوس میکنه.بووووووووووسسس
مامان آمیتیس
17 آبان 92 21:44
وای قربون این دختر شیرین زبونم برم راستی مامان جون دلتنگتونیم خوبید


قربونت برم عزیزم میام وبت.بوووووووووسسس
مامي كيانا
18 آبان 92 10:39
چطوري دوست جون صبح زيبات بخير


بوووووووووووووسسس
مامي كيانا
18 آبان 92 11:20
نگرانم كردي چي شده؟
مامي كيانا
18 آبان 92 12:56
خصوصي عزيزم
مونا مامي كيانا
19 آبان 92 12:29
خصوصي عزيزم
مامي كيانا
20 آبان 92 8:39
خصوصي جيگر
ღبارانღ
20 آبان 92 18:01
سلام عزیزم.. ممونون از کامنت...دعا گوی لحظه های خوب زندگیت هستم..امیدوارم خود خدا به جسم و روانت آرامش و سلامتی بده...چشم ان شالله تو اویل فرصت می ذارم..ولی من خیلی تو عکس گذاشتن تنبلم...ولی شد حتما... شما هم من را دعا کنید...همه را دعا کنید...شایلین جون را ببوسیدش...ان شالله به زودی خبرهای خوب بهم بدهید... سلام باران مهربانم. مرسی.چشم عزیزم شما هم مرا دعا کنید.
مامي كيانا
21 آبان 92 8:57
سلام مهتاب جون راستي از هوا چه خبر خداييش وقتي اينجا صبح بيدار ميشم و از هواي سالم ريه ها رو پر از اكسيژن مي كنم و شاداب ميشم هميشه به ياد شما و مادرشوهرم اينا هستم و دعا مي كنم براتون
مامي كيانا
25 آبان 92 11:47
چطوري دوست جوني خوبي؟
مامي كيانا
25 آبان 92 12:08
ايييييييييي بدك نيستيم چند روز تعطيلي حسابي كسل بودم و مريض كيانا هم سرما خورده بعدظهر دوتايي بريم دكتر بابام هم يكمي ناخوش احوال همچين سرحال نيستم يخورده دلم گرفته اميدوارم سايه پرمهر پدر و مادر هميشه بالا سرمون باشه خيلي به بابام وابسته م اصلا طاقت ندارم مريضيشو ببينم میام تو وبت گلم
مامي كيانا
26 آبان 92 9:22
سلام گلم ببخش كه ديروز ناراحتت كردم امروز خداروشكر خيلي بهتريم واقعا وقتي آدم سنش بالا ميره مثل بچه ها كم طاقت و نازك دل ميشه خداروشكر كه ما بچه ها همه مون تو يك شهر هستيم ازهم فاصله اي نداريم ولي بابام خيلي روحيه خودشو از دست داده ما هم سعي ميكنيم دور و برش رو شلوغ كنيم پارسال كه نوبتي كرده بوديم هر كدوممون دو روز پيش بابا بوديم تا هم تنها نباشه هم اينكه خيلي شلوغ نشه كه سروصدا بشه بچه زياد داشتن اينجاش خوبه ديگه
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به shaylin1 می باشد