مهمونی رفتن مامانی
سلام ماه قشنگم
روز پنج شنبه رفتیم واکسن آنفولانزا رو زدیم بالاخره.امیدوارم همیشه تنت سالم و دلت پر از شادی و امیدهای قشنگ باشه و قلبت همیشه مالامال از عشق و مهربونی و امید باشه. از خدای مهربون و عزیز میخوام که هیچوقت خنده از رو لبت محو نشه و همیشه در جنب و جوش و شور و حال باشی.آمین
از خدای عزیزم میخوام تمام بچه ها رو برای مامانا و باباهاشون حفظ کنه و گل خنده رو به روی لباشون جاودانه کنه. خدایا همیشه نگهدار این بچه های نازنینمون باش. آمین
دیروز که روز جمعه بود من با خاله نوشین رفتم خونه یکی از دوستای خاله که مجری تلویزیون شبکه یک هم هستن ایشون. قرار بود یه جمع دوستانه و زنانه داشته باشن. من برای اولین بار بدون شما به یه مهمونی میرفتم که قرار بود چند ساعتی از شما دور باشم.البته چون این جمع دوستانه تقریبا یه جلسه آموزشی هم بود شما رو نبردم. قبل از همه چی ازت معذرت میخوام که یه روز بدون من موندی.البته ظاهرا خیلی بهت خوش گذشته بود چون تا خاله لاله فهمید پیش بابایی تنها موندی با دوستش شیما جون رفته بود خونه مون و شما رو برداشته بود برده بود خونه خاله نوشین. اونجا هم کلی بازی و بپر بپر کرده بودین من که ساعت 4 با خاله نوشین به خونه شون رسیدم تا شما رو بردارم برم خونه دیدم خاله لاله و خاله شیما بردنت بیرون. بعد هم رفتم خونه دیدم تازه رسیدین خونه. تا منو دیدی ذوق زده شدی و پریدی تو بغلم.وای مامانی کجا بودی دلم برات تنگ شده بود. ببین بچه هام همه خوابیدناین حرفای شما بود وقتی تو بغلم بودی.بعد هم من که سردرد خیلی وحشتناکی داشتم همونجا دراز کشیدم. یه قرص خوردم ولی خوب نشد. خاله لاله و خاله شیما هم رفتن که شما هم کلی بخاطرشون گریه کردی.بردمت تو اتاق خودمون کمی برات قصه گفتم تا آروم شدی. بعد بابایی اومد که با شما بازی کنه و من کمی استراحت کنم. آخه سردرد من بخاطر سینوزیتم بود که از شب قبل شروع شده بود ولی وقتی میرفتم مهمونی اینقدر نبود که منصرفم کنه.خلاصه یه 10 دقیقه ای دراز کشیدم که یهو دیدم داری گریه میکنی. پشیمون شدم از خوابیدنم اومدم تو اتاقت که دیدم بخاطر مداد رنگی و پاستل گریه میکنی و با بابایی بحث میکنی. بغلت کردم بردم تو اتاق که یهو شروع کردی به زدن من. هر چی میگفتم قانع نمیشدی و پرخاش میکردی و منو میزدی. میگفتی دوستت ندارمخودتو انداخته بودی رو بالش و تا میومدم حرف بزنم سرم داد میکشیدی و میگفتی بی تربیت.این کلمه هم تازه یاد گرفتی. همچین غلیظ میگی و تاکیدش میکنی که نمیدونیم چی بگیم.خلاصه اینقدر سرم داد زدی و منو زدی که اشکم درومد راستی راستی شروع کردم به گریه کردن و از کار خودم پشیمون شدنگفتم دیگه غلط میکنم بدون شما جایی برم. وقتی دیدی دارم گریه میکنم. پریدی تو بغلمو: مامانی لطفا گریه نکن. اشکاتو پاک کن مامانی و شروع کردی با دستای ناز و مهربونت اشکامو پاک کردن.داشتم دیوونه میشدم دچار عذاب وجدان شده بودم شدید. این کارات دیوونم میکرد. بهت قول دادم دیگه هیچ جا بدون تو نرم. هیچوقت تنهات نذارم عشقم. خلاصه باهم آشتی کردیم و از اون لحظه تا آخر شب هم باهات بازی کردم و حرف زدم و قصه گفتم بهت. خیلی ماشالا دیشب انرژی داشتی و منم بیحال بودم ولی سعی کردم از پا نیفتم و با خوشحالی بهت برسم. دختر نازنینم منو ببخش دیگه از این اشتباهات نمیکنم. اصلا تصور نمیکردم اینجوری بشه. آخه اینقدر راحت با رفتن من موافقت کردی و منم رفتم. ولی دیگه هیچوقت نمیرم. دوستت دارم ماه من. منو ببخش من با گریه ها و ناراحتیهای تو دیوونه میشم من.