شایلینم در آخرین روزهای پاییز 93
عشقم عمرم نفسم دختر شیرینم سلام
پاییز 93 هم داره آخرین روزاشو سپری میکنه و سرما هم کم کم به تهران هجوم آورده. دخترک نازنینم این روزا کلی بیقراری می کنی و من و بابا و همچنین خودتو اذیت میکنی. چند شبی هست که موقع خوابیدن گریه میکنی و نمیخوای بخوابی. چون نمیخوای مهد بری. وقتی شما اینجوری میشی من کلی عذاب میکشم. هر شب میگی مامان شما هم بیا مهد، مامان زود بیا دنبالم، مامان بیا بالا پیشم....وهزار ناراحتی دیگه. هر روز صبح که میریم مهد خودم میبرمت بالا و کمی میمونم پیشت و بالاخره برمیگردم و میام اداره. چند هفته ای هست که دیگه رانندگیم اوکی شده و خودم میبرم میارمت. ولی انگار این قضیه خیلی هم به نفعمون نیست چون شما بیشتر بهونه منو میگیری. پریشب یکی از عروسکاتو بغل کرده بودی راه میرفتی اشک میریختی هی عروسکتو تو بغلت میفشردی و بوسش میکردی و گریه میکردی. من از دیدن این صحنه خیلی ناراحت شدم . هر چه سعی کردم بدونم در اون لحظه به چی فکر میکنی و اینجوری میکنی نتونستم.دیگه آخر سر گفتی مامان لطفا زود بیا دنبالم من خیلی دلم برات تنگ میشه.خدایا چیکار کنم هر کاری میکنم زودتر از 4 نمیرسم بهت. آخه صبحا اینقد دیر میام اداره که دیگه برای عصر نمیتونم مرخصی بگیرم. وقتی هم میخوام صب زود بیام شما بیدار نمیشی و همش گریه میکنی. واقعا چند روزیه دوباره دارم زجر میکشم. میگم ببرم بذارمت چند روزی بمونی پیش مامان جون میبینم دوباره دو هوایی میشی اصلا نمیری.خلاصه که هر روز یه برنامه جدید داریم ما.
چند وقتیه تنبل شدم و نمیتونم آپ کنم و همه مطالب هم یادم میره. با تمام وجودی که پاییزو دوس دارم ولی روزای کوتاهش حالمو میگیره. عملا هیچ جا نمیتونم ببرمت.شاید یکی از دلایل ناراحتیت هم همینه که اغلب از مهد مستقیم میریم خونه. چون شما عادت داری زود زود ببرمت بیرون. ایشالا بتونم به همین زودی یه برنامه جدید برات بذارم.آخه هوا هم سرده تا یه هوا بهت میخوره سرما میخوری میترسم.
دو تا عکس
این لوبیاهاییه که شما دخمل نازم با دستای قشنگت کاشتی.یه روز اومدی خونه گفتی مربیمون گفته اول لوبیا رو خیس کنید لای دستمال بعد تو گلدون بکارید. فرداش از مربیت پرسیدم جریان چیه. گفت آفرین شایلین یه هفته است من به بچه ها گفتم میخواستم ببینم کی میره انتقال میده. فقط شایلین اومده تو خونه گفته. خلاصه ما هم اومدیم خونه دست به کار شدیم و بعد یه هفته لوبیاهایی که جوونه زده بودنو منتقل کردیم تو خاک. البته دو تا ظرف کاشتیم یکیشو بردیم مهد یکیشم اینه. اینم حاصل دسترنج کشاورز کوچولوی ما
الهی مامانی فدات بشه. هفته پیش چهارشنبه با من اومدی دانشگاه. اینجا صبح خیلی زوده و شما هنوز خواب از سرت کاملا نپریده بود که با دیدن این آبنما خوابت پرید و سریع گفتی مامانی عکس بگیر ازم. از عجایب روزگار بود.اون روز آتیش سوزوندی تو اداره. عاشقتممممم