شایلین و یلدای سال 93
سلام زیبای نازنینم. دختر مهربون و با احساسم سلام
امسال هم شب یلدامون با خوبی و خوشی سپری شد. خدای مهربونم رو هزار بار شاکرم که بار دیگه فرصت بودن در کنار شما و تمام اعضای خانوادمو بهم داد. خدایا شکرت بخاطر تمام داراییهای معنوی و مادی که دارم. بهترین دارایی من فرزند و همسر و خانواده نازنینم هستن.
دو روز قبل از یلدا یعنی روز جمعه دایی سعید اینا هم اومدن تهران خونه مامان جون اینا. روز شنبه من اومدم اداره و قرار شد دایی جون اینا شب بیان خونه ما تا شما و سینا و سنا با هم باشین. خلاصه روز شنبه که تو جلسه بودم دیدم حالم خیلی داره بد میشه و تب و لرز دارم میگیرم. از جلسه که اومدیم بیرون بدون خوردن ناهارم اومدم دنبال شما و رفتیم خونه. برای شام قیمه گذاشتم و سالاد درست کردم و برنجم خیس کردم و درحالی که شما نازنینم مشغول بازی بودی رو مبل دراز کشیدم. دیدم حالم داره خیلی بد میشه. متاسفانه من وقتی مریض میشم سریع اشکم در میاد. کم کم اشکام سرازیر شدن. ولی سعی کردم شما نفهمی. دایی جون اینا که اومدن من بد حال داشتم برنج آبکشی میکردم. دایی گفت بریم دکتر گفتم نه شما خسته ای. همون لحظه ها بابایی از راه رسید و سریع منو برد درمونگاه. اونجا دو تا آمپول زدن و کمی قرص و آنتی بیوتیک دادن و برگشتیم خونه. با تزریق آمپولا کمی سبکتر شدم. ولی شب بدی رو سپری کردم. شما وروجکا هم حسابی شیطنت میکردین. بخصوص شما و سنا. شما حسابی با سنا کوچولو رقابت میکردی و مامانشم که بهش محبت میکرد ناراحت می شدی. فرداش با اینکه حالم بد بود ولی از صبح پاشدم و برای شام فسنجون بار گذاشتم و سالاد فصل درست کردم و دسر کدو حلوایی پختمو...چون قرار بود همه خانواده خونه خاله نوشین جمع شیم. منم میخواستم یه قسمتی از کارو انجام بدم که خاله نوشین زیاد تو زحمت نیفته.اونروز از صبح تا غروب شما اینقد شیطنت کردین که دایی جون هی میگفت ما بریم خونمون. ولی امکان نداشت بذارم شب چله ای تنها باشن. خلاصه عصر بساطمونو جمع کردیم رفتیم خونه خاله نوشین. همه قبل از ما رسیده بودن. خاله پریناز هم دستش درد نکنه با اینکه بارداره و سختشه دو تا کیک درست کرده بود آورده بود. خاله نوشینم که حسابی زحمت کشیده بود. اون شب به همه خوش گذشت. هر چند چون عمو مجید نبود خاله کمی دلتنگ بود و جاشون خالی بود. ولی به هر ترتیبی خوش گذشت بخصوص به شما بچه ها.شب برای خوابیدن برگشتیم خونمون و دایی سعید اینا هم اومدن پیش ما. فرداش که دوشنبه بود من حالم بدتر شده بود. نیومدم اداره. موندم خونه ولی بعد از رفتن دایی اینا تا عصر فقط ریخت و پاشهای شما دختر نازنینمو جمع کردم.سه شنبه هم رفتیم خونه مامان جون و چهارشنبه من که اومدم اداره شما موندی اونجا. چهارشنبه بعد از شام هم رفتیم خونه خاله پریناز . آخه خاله جون ساعت 9 زنگ زد گفت دلم براتون تنگ شده بیاین خونمون. طفلی ماه آخر بارداری داره بهش سخت میگذره. پنج شنبه هم شام رفتیم خونه دختر عموم و شب با خاله پریناز اینا برگشتیم خونمون و جمعه هم به جمع و جور کردن و اتو کردن گذشت و شب هم بردیمت کمی پارک لاله و پاساژ لاله و کمی هم خرید کردیم و هفته رو به سر رسوندیم. و از دیروز دوباره کار و اداره و مهد شروع شده. خدا بهمون قوت بده.
باید بگم که شما حسابی شیطون شدی. گاهی هم اصلا حرفمو گوش نمیکنی. گاهی اینقد خواسته های جور وا جور داری که کلافه میشم که برآوردش کنم یا نه.؟! هر وقت بخوایم جایی بریم حتما یه چیزی باید برات بخریم. بعد از خریدن هم اصلا بهش نیگا هم نمیکنی. اینقد زبون داری ماشالله که من گاهی اینجوری میشم از حرفات خیلی با احساس و مهربونی. اگه احساس کنی کمی ناراحتم سریع میای بغلم میکنی و میگی مامان تو رو خدا گریه نکن.من آخه کی گریه کردم نفسم. هر شب موقعی که میری تو تخت خودت و چراغا رو خاموش میکنیم میگی مامانی من نخوابم تو هم نمیخوابی؟ میگم نه. میگی تو رو خدا بیدار بمونیا نخوابی. هر شب بالا سرت میشینم و قصه میگم و حرف میزنم تا بالاخره خوابت ببره. اینقد سخت میخوابی که استخونای پشتم درد میگیره از بس میشینم. موقع خواب همیشه دستمو میگیری تا خوابت ببره.
همیشه زنگ میزنی از آقا جون میپرسی آقا جون شما کیو بیشتر دوس داری. آقا جون هم چند بار باید تکرار کنه که فقط شایلین و نوشینو. بعد با خیال راحت خداحافظی میکنی. عاشق اینی که به خاله نوشین خرده فرمایش بدی و اونم مثل من در خدمتته همیشه. الهی فدای خواهر مهربونم بشم عاشقته و یه دنیا دوستت داره. هی برات کادو میخره و منم شرمندشم. چند روز پیش خاله نوشین داشت تعریف میکرد که بهت گفته بیا دختر من شو شما در جوابش گفتی نمیتونم. گفته چرا؟ گفتی آخه من نفس مامانم هستم اگه من پیشش نباشم میمیرهفدات بشم نفسم همنفسم. زمانی که تازه به دنیا اومده بودی همش با خودم میگفتم خدایا یعنی این بچه من مثل بچه های دیگه من نباشم پشت سرم گریه میکنه؟؟؟؟؟ بعدش که بزرگتر شدی هر روز با گریه و زاری از هم جدا میشدیم و من میومدم اداره. الانم همش میگم خدایا دخترم بزرگ بشه منو دوست خواهد داشت یانه. وای چه خیالات عجیب مادرانه ای دارم من. بند بند وجودم به تو بسته است نازنینم. عاشقتم مهروی من
اینجا داشتیم میرفتیم خونه خاله نوشین. من جلوتر رفتم پایین یهو دیدم شما به سینا میگی بیا مثل عاشقانه ها دست همو بگیریم بریم
اینم خونه خاله تو اتاق با سنای نازم که حسابی وروجکی شده واسه خودش. لباسهای خاله رو کردین تنتون فداتون بشم.
سفره یلدای ما به طور مختصر
عاشق این عکستم نفسم. خانمی عشقم. تو مهد به مناسبت یلدا این دو تا عکسا رو گرفتن. من از روی عکس اینو انداختم
نازنین من روز جمعه در پاساژ لاله کنار درخت کریسمس
خداوند همیشه پشت و پناهت باشه عزیز دل مادر