سفر بابایی
سلام دختر مه روی من ،عزیزتر از جانم
امروز صبح وقتی از خواب بیدار شدم دیدم صدای بارش رحمت الهی تمام فضای شهر را پر کرده. خیلی خوشحال شدم. دلم برای باران تنگ شده بود. هنوز هم داره نم نم میباره.امیدوارم این رحمت الهی همیشه بر ما نازل بشه.
شایلین نازنینم از اونجایی که به دلیل سرمای شدید هوا در چین و اینکه ازطرف اداره به من مرخصی طولانی ندادن ما نتونستیم بریم چین برای دیدار مادربزرگت.ولی بابایی برای امشب ساعت 7 بلیط گرفته و میره تا مادرشو ببینه.دیشب مامان جون و آقا جون اومدن خونه مون. من برات توضیح دادم که بابا به این دلیل میره چین و من و شما با هم میمونیم و چند جا که به نظرم میتونستم ببرمت برات نام بردم و قول دادم که این کار را برات میکنم.چون نمیتونم به مدت طولانی بهت دروغ بگم که. راستشو میگفتم بهتر بود. دیگه آخرای شب رفتی بغل بابا و چسبیدی بهش و گریه راه انداختی و هی میگفتی بریم چین.منم ببر چینخیلی حالم گرفته شده بود. بالاخره با هزار زور و زحمت ساعت نزدیکای 2 خوابیدی.صبح هم آمادت کردم بابا بردت مهد. الان دلم آشوبه. هم بخاطر رفتن بابایی هم اینکه در نبود ایشون من با شما و بهانه های جورواجور و گریه هات چیکار کنم. این اولین سفریه که بابا به مدت طولانی قراره ازمون دور باشه. منم عادت به نبودن طولانیش ندارم. قراره 10 روز ازمون دور باشهدیشب اصلا نمیتونستم بخوابم. همش بیقرار بودم و یا خودمو دلداری میدادم و خودمو سعی میکردم قوی نشون بدم در برابر تو و بابا.امیدوارم بابایی سالم و تندرست بره برگرده و اتفاقی هم برای مادربرگت نیفته. امیدوارم همه چی به خیر و خوشی بگذره.امیدوارم بابا سفر راحت و ایمنی داشته باشه و خدای نکرده چیزیش نشه. و با سلامتی و دلی پر از شادی پیشمون برگرده.آمین
آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش