بعد از رفتن بابایی
سلام فرشته نازنینم
بعد از رفتن بابایی به چین من و شما دو شب تو خونه تنها موندیم. از اول عمرم تا حالا به غیر از یک شب تنها نمونده بودم. اون یه شب هم سال اول زندگی من و بابا بود که بابایی رفته بود اصفهان منم با دو تا از دوستانمون رفتیم سفارت چین برای جشن. شب اومدم خونه خودمون و خونه مامان جون نرفتم. اون شب تا صبح چراغ خونه رو روشن گذاشتم و بیدار نشستم. جرات خوابیدن نداشتم. ولی این دو شبی که تنها بودیم اصلا ترسی سراغم نیومد. چقدر خوبه وجودت زیبای شما در خونه کنار من. چقدر با بودنت احساس آرامش میکنم و چقدر تاریکیهای شب با بودنت نورانیه و همه ترسا از وجودم رخت بر می بندن و میرن. هیچوقت فکر نمیکردم بتونم با شما تنها بمونم. تازه وقتی با هم تنهاییم چه لحظه های خوبی هم با هم داریم. دورت بگردم زیبای مهربونم. خیلی دوستت دارم. هر شب وقتی میخوابیم برای سلامتی بابا دعا میکنیم و اون دستای کوچولوتو باز میکنی و بجای اینکه به سمت بالا بگیری رو به صورتت میگیری و هر چی من میگم تکرار میکنی.عاشقتم مهروی مناز شب سوم خاله لاله اومد پیشمون.وای که دو تایی با هم آتیش میسوزونید. پدرمو درمیارید دست به یکی میکنید و گاهی هم با هم دعواتون میشه از نوع ناز و نوازشش. ولی حسابی ریخت و پاش میکنید و این منم که دائم راه میرم و جمع میکنم. طفلک بابا وقتی بود بیشتر جمع کردن اسباب بازیهات گردن اون بود. حالا نیست من باید دنبالت راه برم و هی جمع کنم.
دو شبه موقع خوابیدن میگی مامانی پس چرا بابا نیومد. میگم به زودی میاد گلم. بغض میکنی و میگی پس واسه من ترکی صحبت کنمنم شروع میکنم هی ترکی حرف میزنم و تو هم با ذوق میخندی.فدات بشم من.
دیشب دیگه اینقدر خسته شده بودم و پاهام درد گرفته بود که گفتم: شایلین از این به بعد اسباب بازیهاتو از اتاقت نیار بیرون. همونجا تو اتاق خودت بازی کن. رفتی رو تخت واستادی و یه کم زل زدی تو چشام و بعد گفتی: چشم عزیزم چشم قربونت برمیعنی من دیگه نباید حرف میزدم دیگه. نتونستم خودمو نگه دارم اومدم بغلت کردم و گفتم آفرین دخترم آفرین که اینقد خوب همه چیو میفهمی و مامان رو اذیت نمیکنی. حسابی بلدی که چه جوری گوشای منو مخملی کنی وروجکشبا خیلی دیر میخوابی و منم دیگه از بیخوابی میخوام بمیرم فقط. من همش این شکلیمو شما هم همش اینجوریمامان یه ذره دیگه بازی کنم؟لطفاشایلین جان خیلی خسته ام ساعت 12 نیمه شبه. من میرم اداره خوابم میگیرهکلی التماست میکنم تا قبول میکنی بری رو تخت. بعدش تازه قصه گویی و حرف زدن و صحبت کردن شروع میشه. یکی بود یکی نبودمامان بگو دیگه.....تا اینکه بالاخره بعد یه ساعت خوابت میبره و صبح هم وقتی تو خوابی میدمت بغل خاله نسرین تو مهد.
الهی فدات بشم. دوستت دارم نازنینم