شایلینشایلین، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 12 روز سن داره

shaylin1

بازگشت بابایی و یه خبر بد

1392/9/30 14:49
نویسنده : مامانی
372 بازدید
اشتراک گذاری

دختر عزیزتر از جانم سلام

بالاخره بعد از هفده روز انتظار بابایی از سفر بازگشتقلب دیروز صبح ساعت 5 رسید خونه. از آنجایی که هواپیماشون قرار بود سه و نیم صبح بشینه تو فرودگاه امام و هوا هم سرد بود و نمیشد شما رو بردارم برم به استقبالش خودش گفت که نریم فرودگاه و تو خونه منتظر رسیدنش باشیم.انتظار خیلی سخته میدونم. شما هم چون میدونستی بابا داره میاد تا ساعت 2 نصف شب علیرغم اینکه خیلی خسته و بیخواب بودی بیدار موندی و انتظار اومدن بابایی رو کشیدی. هر چی میگفتم بخوابیم هی میگفتی: مامان میشه نخوابیم؟آخه بابا داره الان میاد. الهی فدات بشم این مدت که بابایی نبود خیلی سخت بود. بعضی وقتا چنان از ته دلت گریه میکردی و  باباتو میخواستی که دلم کباب میشد.گریهدیدن اون صحنه ها برای یه مادر واقعا دردناکه. بابایی هم خیلی دلتنگ شده بود و معلوم بود روزای آخرش داره به سختی میگذره اونجا. هر وقت بهانه بابا رو میگرفتی بهت وعده وعید میدادم که بابا اینو میخره اونو میخره برات و بالاخره آرومت میکردم یه جوری.بالاخره روزهای سخت جدایی تموم شد و بابا برگشت.ساعت 6 صبح بود که بلند شدی با چشای بسته تو تختت نشستی و گفتی مامانی کجایی؟تا بابا صداتو شنید سریع چراغو روشن کرد و پرید بالا سرت. صداشو که شنیدی چشاتو وا کردی و نگاش کردی.اون لحظه دیدار شما اشکمو درآورد.آنچنان بابا رو میبوسیدی و میخندیدی که قابل وصف نبود. پس از چند دقیقه ای گفتی بابا سی دی ماما عی وا خریدی برام.بابا کتابم کو؟تا کم کم بابا سوغاتیاتو بهت نشون داد و دیگه همش با سی دی ها و کتابای زیادی که بابایی و زن عموت برات خریده بودند مشغول بودی. کم کم من که کل شبو بیدار بودم سردرد گرفتم و رفتم خوابیدم و شما موندی با بابا. ساعت 10 بیدار شدم و دیدم واییییییییییییی کل خونه رو شخم زدید شما پدر و دختر. نمیشد تو خونه راه رفت. تمام عروسکها وسط پذیرایی بودن. تمام خونه زیر و رو بود.بابایی هم که به شدت خسته بود و شما هم همینطور بعد بیدار شدن من خوابیدید بدون اینکه صبحانه بخورید.من خونه رو جمع کردم و مرتب کردم و نشستم فیلم عروسی یکی از فامیلای بابا رو دیدم یعنی میشد عروسی پسر عموی شین شین.همون موقع بود که دایی فردین زنگ زد و گفت عمو ارسلانم فوت کرده.گریه نمیتونستم گوشیو تو دستم نگه دارم. حالم خیلی بد شده بود. عموم یه ماه بود مریض بود قبل از مریضیش خواب مردنشو دیده بودم ولی باورم نمیشد بمیره. بزرگ خاندان پدریمون بود. خیلی دوسش داشتیم و خیلی مهربون بود. حیرون و گریون به خونه مامان زنگ زدم خاله لاله گفت بابا اینا دارن میرن شهرستان. آقا جون گفت نمیشه تو با یه بچه بیای  اونجا برف زیاده اونا هم ناراحت میشن با این شرایط بری. خیلی دلتنگشم شایلینم. دلم برای عموی عزیزم خیلی تنگ شده. گریهاز دیروز همش به فکر دختر عموم هستم که تو سوئد زندگی میکنه. همش میگم اگه بفهمه چیکار میکنه. همش میگم چقدر خوب شد که بابایی رفت مادرشو دید. تو غربت زندگی کردن خیلی بده.خدایا روح عموی عزیزم رو قرین رحمتت کن و بیامرزش و روحش رو همیشه شاد کن.

دیروز عصری چون حال منم بد بود بابایی پیشنهاد داد شام بریم بیرون. به همین دلیل شب رفتیم پیتزای پدر خوب. چون شما اونجا رو دوس داری. شب هم زودتر از همیشه چون دل و دماغ نداشتیم خوابیدیم. ولی خدا رو هزار بار شاکرم که بابایی سلامت برگشته خونه و خدا رو هزار بار شکر میکنم که چه علاقه نا گسستنی بین شما و بابایی هست. وقتی بهتون نگاه میکنم خدا رو هزار بار به خاطر داشتنتون سپاس میگم. دوستتون دارم عزیزان من.

امسال یلدا حال و هوای خوبی برای ما نداره. ولی برای اینکه بزرگتر هم شدی تصمیم دارم یه هندونه و اناری ... بگیرم و بهت بگم یلدا یعنی چی.در ضمن جالبه بدونی تو فرهنگ چینیها هم مراسم شب یلدا به نوعی وجود دارد. عموی عزیزم از دیدن برق شادی تو چشای شما خیلی خوشحال خواهد شد.

دوستان عزیزم برای شادی روح عموی مهربان و عزیزم فاتحه بخونید و برای خانوادش صبر آرزو کنید. یلدای همتون یه سپیدی برف و یه زیبایی دانه های سرخ و شیرین انار.ماچ

این هم عکس پدر و دختر پس از اینکه خونه رو کامل بهم ریخته و از خستگی بیهوش شده بودن

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

آمیتیس
30 آذر 92 17:29
تسلیت بابت عموتون انشالله غم آخرتون باشه شایلین خانم با چه آرامشی تو بغل بابای خوابیده
مامانی
پاسخ
سلام از لطفتون ممنونم. مرسی. آمیتیس گلمو ببوسید
مامي كيانا
1 دی 92 9:32
سلام دوست خوبم مهتاب جونم اول از اينكه همسرتون به سلامت برگشتند و شايلين جون و شما از دلتنگي در اومدند خوشحالم ولي از اتفاق ناگواري كه افتاد خيلي ناراحت شدم خداوند عموي بزرگوارتون رو رحمت كنه و جاش تو بهشت باشه حتما واسش فاتحه هم ميفرستم خداوند به خانواده شون صبر بده آمين
مامانی
پاسخ
سلام مونا جون. مرسی دوست نازنینم.دوستتون دارمممممممممم
مامان ملینا
1 دی 92 20:22
عزیزم به خاطر مرگ عموتون تسلیت میگم .ایشالا روحش شاد. وای که منم از ذوق شایلین جونم ذوق زده شدم.دورش بگردم چقد ناز خوابیده.خدا سایه همه پدرهارو از سر ما و بچه هاشون کم نکنه
مامانی
پاسخ
سلام عزیزم مرسی بابت تسلیتت. دوستتون دارممممم
مامان دو بهونه قشنگ زندگی
14 دی 92 15:23
سلام عزیزم تسلیت میگم انشالله غم آخرتون باشه خدا به خانواده اش مخصوصا دخترشون صبر بده ببخشید اگه دیر هم شده مرسی گلم از توجهت ممنونم. خدا شما و همسر گرامی و بچه های نازتو حفظ کنه.
مامان پرنسس شایلین
14 دی 92 15:45
امیدوارم همیشه جمع سه نفرتون به خوشی کنار هم باشید. گاهی دور بودن از همدیگه تلنگریه برای اینکه قدر با هم بودن رو بدونیم. مهتاب عزیزم فقدان عموی گرامیتون رو تسلیت میگم. امیدوارم بعد از این خبرهای شاد ازتون داشته باشم
مامانی
پاسخ
مرسی شراره جونم خدا همیشه پشت و پناهتون باشه.
مامان دو بهونه قشنگ زندگی
14 دی 92 16:00
واااااای ما هم چند روز از بابایی دور بودیم چقدر سخت گذشت کاملا درک میکنم که برای شما هم چطور بوده دقیقا پرستش هم اول کلی ذوق کرد و باباش رو بغل کرد و همون لحظه تو بغل باباش گفت بابا عروسکم کو ؟ انشالله مادربزرگ هم زودتر خوب بشه و همسر گرامیتون غصه دار نباشه
مامانی
پاسخ
آره بخدا این بچه یه چیزی بهشون بگی فراموش نمی کنن اصلا.مرسی عزیزم ایشالا شما هم همیشه سلامت باشین و شاد.
مامان محمد و ساقی
16 دی 92 1:42
مثل اینکه قسمت نیست من نظر بزارماینجا هم کلی نوشتم یهو شارژ لب تاپمتموم شد و خاموش شد.حالا نمیدونم نظرم ثبت شد یا نه؟ به هر حال خوشحالم که الان سه نفری در کنار هم هستین.ایشالله زندگیتون همیشه خوش و پر از عشق باشهعکس قشنگی گرفتی مهتاب جون خیلی قشنگه ممنونم که همیشه پیشم میای و شرمنده
مامانی
پاسخ
مینا جونم مرسی که با این زحمت کامنت گذاشتی برام. ایشالا شما هم همیشه سلامت و شاد باشید.
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به shaylin1 می باشد