بازگشت بابایی و یه خبر بد
دختر عزیزتر از جانم سلام
بالاخره بعد از هفده روز انتظار بابایی از سفر بازگشت دیروز صبح ساعت 5 رسید خونه. از آنجایی که هواپیماشون قرار بود سه و نیم صبح بشینه تو فرودگاه امام و هوا هم سرد بود و نمیشد شما رو بردارم برم به استقبالش خودش گفت که نریم فرودگاه و تو خونه منتظر رسیدنش باشیم.انتظار خیلی سخته میدونم. شما هم چون میدونستی بابا داره میاد تا ساعت 2 نصف شب علیرغم اینکه خیلی خسته و بیخواب بودی بیدار موندی و انتظار اومدن بابایی رو کشیدی. هر چی میگفتم بخوابیم هی میگفتی: مامان میشه نخوابیم؟آخه بابا داره الان میاد. الهی فدات بشم این مدت که بابایی نبود خیلی سخت بود. بعضی وقتا چنان از ته دلت گریه میکردی و باباتو میخواستی که دلم کباب میشد.دیدن اون صحنه ها برای یه مادر واقعا دردناکه. بابایی هم خیلی دلتنگ شده بود و معلوم بود روزای آخرش داره به سختی میگذره اونجا. هر وقت بهانه بابا رو میگرفتی بهت وعده وعید میدادم که بابا اینو میخره اونو میخره برات و بالاخره آرومت میکردم یه جوری.بالاخره روزهای سخت جدایی تموم شد و بابا برگشت.ساعت 6 صبح بود که بلند شدی با چشای بسته تو تختت نشستی و گفتی مامانی کجایی؟تا بابا صداتو شنید سریع چراغو روشن کرد و پرید بالا سرت. صداشو که شنیدی چشاتو وا کردی و نگاش کردی.اون لحظه دیدار شما اشکمو درآورد.آنچنان بابا رو میبوسیدی و میخندیدی که قابل وصف نبود. پس از چند دقیقه ای گفتی بابا سی دی ماما عی وا خریدی برام.بابا کتابم کو؟تا کم کم بابا سوغاتیاتو بهت نشون داد و دیگه همش با سی دی ها و کتابای زیادی که بابایی و زن عموت برات خریده بودند مشغول بودی. کم کم من که کل شبو بیدار بودم سردرد گرفتم و رفتم خوابیدم و شما موندی با بابا. ساعت 10 بیدار شدم و دیدم واییییییییییییی کل خونه رو شخم زدید شما پدر و دختر. نمیشد تو خونه راه رفت. تمام عروسکها وسط پذیرایی بودن. تمام خونه زیر و رو بود.بابایی هم که به شدت خسته بود و شما هم همینطور بعد بیدار شدن من خوابیدید بدون اینکه صبحانه بخورید.من خونه رو جمع کردم و مرتب کردم و نشستم فیلم عروسی یکی از فامیلای بابا رو دیدم یعنی میشد عروسی پسر عموی شین شین.همون موقع بود که دایی فردین زنگ زد و گفت عمو ارسلانم فوت کرده. نمیتونستم گوشیو تو دستم نگه دارم. حالم خیلی بد شده بود. عموم یه ماه بود مریض بود قبل از مریضیش خواب مردنشو دیده بودم ولی باورم نمیشد بمیره. بزرگ خاندان پدریمون بود. خیلی دوسش داشتیم و خیلی مهربون بود. حیرون و گریون به خونه مامان زنگ زدم خاله لاله گفت بابا اینا دارن میرن شهرستان. آقا جون گفت نمیشه تو با یه بچه بیای اونجا برف زیاده اونا هم ناراحت میشن با این شرایط بری. خیلی دلتنگشم شایلینم. دلم برای عموی عزیزم خیلی تنگ شده. از دیروز همش به فکر دختر عموم هستم که تو سوئد زندگی میکنه. همش میگم اگه بفهمه چیکار میکنه. همش میگم چقدر خوب شد که بابایی رفت مادرشو دید. تو غربت زندگی کردن خیلی بده.خدایا روح عموی عزیزم رو قرین رحمتت کن و بیامرزش و روحش رو همیشه شاد کن.
دیروز عصری چون حال منم بد بود بابایی پیشنهاد داد شام بریم بیرون. به همین دلیل شب رفتیم پیتزای پدر خوب. چون شما اونجا رو دوس داری. شب هم زودتر از همیشه چون دل و دماغ نداشتیم خوابیدیم. ولی خدا رو هزار بار شاکرم که بابایی سلامت برگشته خونه و خدا رو هزار بار شکر میکنم که چه علاقه نا گسستنی بین شما و بابایی هست. وقتی بهتون نگاه میکنم خدا رو هزار بار به خاطر داشتنتون سپاس میگم. دوستتون دارم عزیزان من.
امسال یلدا حال و هوای خوبی برای ما نداره. ولی برای اینکه بزرگتر هم شدی تصمیم دارم یه هندونه و اناری ... بگیرم و بهت بگم یلدا یعنی چی.در ضمن جالبه بدونی تو فرهنگ چینیها هم مراسم شب یلدا به نوعی وجود دارد. عموی عزیزم از دیدن برق شادی تو چشای شما خیلی خوشحال خواهد شد.
دوستان عزیزم برای شادی روح عموی مهربان و عزیزم فاتحه بخونید و برای خانوادش صبر آرزو کنید. یلدای همتون یه سپیدی برف و یه زیبایی دانه های سرخ و شیرین انار.
این هم عکس پدر و دختر پس از اینکه خونه رو کامل بهم ریخته و از خستگی بیهوش شده بودن