بعد از رفتن بابایی
سلام فرشته نازنینم بعد از رفتن بابایی به چین من و شما دو شب تو خونه تنها موندیم. از اول عمرم تا حالا به غیر از یک شب تنها نمونده بودم. اون یه شب هم سال اول زندگی من و بابا بود که بابایی رفته بود اصفهان منم با دو تا از دوستانمون رفتیم سفارت چین برای جشن. شب اومدم خونه خودمون و خونه مامان جون نرفتم. اون شب تا صبح چراغ خونه رو روشن گذاشتم و بیدار نشستم. جرات خوابیدن نداشتم. ولی این دو شبی که تنها بودیم اصلا ترسی سراغم نیومد. چقدر خوبه وجودت زیبای شما در خونه کنار من. چقدر با بودنت احساس آرامش میکنم و چقدر تاریکیهای شب با بودنت نورانیه و همه ترسا از وجودم رخت بر می بندن و میرن. هیچوقت فکر نمیکردم بتونم با شما تنها بمونم. تازه وقتی...
نویسنده :
مامانی
11:14