بردیای عزیزم
سلام دختر نازنینم دختر مه جبینم
پارسال در چنین روزی من عصر تازه از حموم اومده بودم بیرون که زندایی لیلا زنگ بهم گفت حالم خوب نیست و ...کمی که شرایطش رو گفت. گفتم وای لیلا جون سریع به دکترت زنگ بزن و بدو برو بیمارستان. تا اونا بخوان بجنبن من خودمو رسوندم بهشون. آخه بردیای ناز عمه داشت به دنیا میومد. دایی جون ماشینو از تو حیاط آورد بیرون منم همونجا پریدم تو ماشین و رفتیم بیمارستان پارسا.1 ساعت بعد دکتر زندایی اومد و 10 دقیقه بعد هم از پشت درای اتاق عمل صدای گریه های این فسقلیه خوشگل و مامانی رو شنیدیم و من و مامان جون زدیم زیر گریه از خوشحالی. وای به دنیا اومدن یه عزیز جون چقدر زیباست. دایی جون همینجوری بیقرار پشت در داشت رژه میرفت. تا اینکه وقتی پرستار اومد بهمون خبر بده گفتم تورو خدا پس کی میبینیمش. گفت تا چند دقیقه دیگه میاریم. وای چیزی طول نکشید و بردیا کوچولو رو آوردن تا ببرنش بخش. منم همینجوری فیلم و عکس میگرفتم و قربون صدقش میرفتم. اونم همش نق میزد و دنبال مامانش میگشت.خیلی لحظه شیرینی بود.کمی گذشت تا زندایی بهوش اومد و از ریکاوری آوردن بیرون و بردن تو بخش پیش عزیز دلش بردیای ملوسش. منم وقتی خیالم راحت شد دوان دوان برگشتم خونه مامان جون که شما با بابایی اونجا بودید. روز خیلی خوبی بود. بالاخره دایی صمد هم نی نی دار شده بود و یه نوه خوشگل به خونواده مون اضافه شده بود. خدایا ازت میخوام اینا رو حفظشون کنی و سالم و تندرست و شاداب نگهشون داری. خدایا همه بچه ها رو برای ماماناشون حفظ کن همچنین بچه های ما رو.
بردیا جونم عشق عمه الهی فدات بشم با اون لبای خندون و چشای نازت من قربونت بشم که هر وقت هر کسی رو ببینی فقط لبخند تحویلش میدی.عزیز دلم تولد یک سالگیت مبارک نازنینم
ببخش اگه شایلین من گاهی اذیتت کرده ولی عوضش خیلی خیلی دوستت داره و اونم مثل من عاشقته آخه همه مون عاشق شماییم.
5شنبه این هفته هم تولد یک سالگی سنا کوچولو و شنبه هفته آینده هم تولد سه سالگی شما دختر نازنین خودم هست.
عزیزان دلم نازنینای قشنگم که همه تون تو ماه مهر و مهربونیها قدمهای نازتونو به این دنیا گذاشتین
تولدتون مبارک
دوستتون دارم