شایلینشایلین، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 12 روز سن داره

shaylin1

شایلین و مامان و این روزها

1392/7/16 12:47
نویسنده : مامانی
347 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دخترم نازنینم. راستشو بخوای اینقد مشغله ام زیاد بود این چند هفته که روزها رو هم فراموش کردم.از روز 6 خرداد ما نمایشگاه داشتیم و 8 خرداد نیز جشن سالروز بین المللی شدن دانشگاه بود. اون هفته از اول هفته شما تب کردی و موندی پیش مامان جون ولی چون چهارشنبه حالت خوب بود گذاشتمت مهد و مامان جون و آقا جون هم رفتن اهر.روز چهارشنبه من تا ساعت 3 نمایشگاه بودم و بعد فردین اومد غرفه و من رفتم مهد شما رو آوردم دانشگاه چون ساعت 4جشن شروع میشد.من و شما و دایی فردین وارد سالن جشن شدیم خیلی شلوغ بود همه دانشجویان خارجی اومده بودند. برای من جایگاه ویژه ای در نظر گرفته بودند چون جزو منتخبین بودم و اسمم رو به پشتی صندلی چسبانده بودند بخاطر همین دایی نمیتونست پیش ما بشینه. کمی بعد از شروع برنامه بابایی هم اومد به دلیل پر بودن صندلیا بابا هم سرپا بود. شما هم دیگه رفتی پیش بابا و من کنار چند تا از همکارام که اونا هم منتخب بودند نشستم. خلاصه نوبت اهدای جوایز شد و اسممون رو صدا کردن و رفتیم لوح تقدیر رو به همراه جایزه که چند تا کارت هدیه بود گرفتیم جشن ساعت 7 و 30 دقیقه تمام شد بعد رفتیم غذاخوری شاممونو گرفتیم تو محوطه دانشگاه خوردیم و رفتیم خونه. بینهایت خسته بودم. چند وقتی بود که استراحت نمیتونستم بکنم. پنج شنبه بابایی رفت اشتهارد و جمعه برگشت. پنج شنبه شب ساناز و خاطره دختر داییهای من اومدن پیشمون خوابیدن جمعه هم خاله پریناز و عمو سامان اومدن ناهار خونمون. روز شنبه صبح وقتی بیدارت کردم ببرمت مهد دیدم شدیدا تب کردی و سرفه میکنی. وا رفتمناراحتخیلی کار داشتم ولی مجبور شدم بمونم پیشت ساعت 10 بردمت پیش دکتر عطایی اونم دارو داد و گفت دوباره مهد تعطیل. همون روز اینقدر از اداره بهم زنگ زدن که کفرم درومد.شب با هم رفتیم خونه خاله پریناز که فردا صبح بذارمت پیش خاله بیام اداره کارامو بکنم و زود برگردم پیشت. تبت پایین نمیومد و عفونت هم از بینیت و چشت میریخت بیرون. صبح یه ماشین گرفتم اومدم اینجا تا ساعت 1 همه کارا رو انجام دادم و دوباره یه ماشین گرفتم خودمو رسوندم بهت. همون روز دوباره موندیم خونه خاله چون عمو سامان نبود و خاله هم مریض بود. روز دوشنبه دوباره موندم خونه و برگشتیم خونه خودمون بعدش هم که تعطیل بود. این یه هفته رو سعی کردم ازت خوب مراقبت کنم. تبت اومد پایین ولی سرفه هات ادامه داره. منم به شدت مریض شدم بابایی هم مریض شد.الان حال منم خیلی بده. ولی درد من این نیست درد من ناراحتی توئه. نه غذا میخوری نه لجبازیهات کم میشه اونجوری هم که سرما خوردی. امروز گذاشتمت مهد. بر خلاف میلم. تو هم دوس نداشتی بری. امروز اومدم بالا کلاستو ببینم یه بچه دیدم که نشسته رو زمین و آب بینیش آویزونه و بغض کرده تا ما رو دید زد زیر گریه.گریهاشکم درومد. هنوز تو همون حسم. یعنی تو هم اینجوری میشی؟اگه آب بینیت بیاد نمیان سراغت؟یعنی کسی نازتو نمیکشه؟پس سه ستاره بودن این مهد واسه چیه؟گریهدارم داغون میشم شایلینم چیکار کنم؟هر دفعه میپرسم ازشون میگن خوبی. از خودتم میپرسم هیچی نمیگی.گریه نکنه بهت بد بگذره بهم نگی عشقم؟نکنه اذیت بشی نگی نازنینم؟چیکار کنم خدایا؟دارم دیوونه میشم. تا حالا هر مهدی دیدم همه شبیه هم بودن. کجا ببرمت پس؟ناراحتکلی سبک سنگین کردم تا بردمت این مهد. از خدا میخوام همه چی به خیر و سلامتی باشه و دیگه مریض هم نشی. انشاالله

دوستت دارم نازنینم الهی که همیشه تندرست باشی و دیگه مریض نشی عشق قشنگم. میمرم براتماچ

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

پرهام ومامانش
27 خرداد 92 13:56
خانم گل


بوووسسس
ღبارانღ
28 مرداد 92 13:36
سلام...خوبی مهتاب جان؟پس کامنت من کو؟
شایلین خانوم خوبه؟


سلام عزیزم میام تو وبت
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به shaylin1 می باشد