شایلینشایلین، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 18 روز سن داره

shaylin1

دخترم نفسم روزت مبارک

دخترم گل باغم نازنینم یادگار بهترینم از تو شد زیبا بهارم ای دو چشمانت امیدم ریشه ام خواهم برویی ای تو برگ زندگانی ای تو سهمم از جوانی روز خوبت خوبتر باد ای تو هدیه از خدایی دخترم  نفسم  چراغ خونه ام امید زندگیم روزت مبارک نور چشمم شایلینم امیدم نمیدونم با چه زبونی احساسمو نسبت به شما بیان کنم. نمیدونم با چه زبونی از خداوند عزیز مهربونم تشکر کنم بخاطر داشتنت بخاطر شما الماس تکدانه ای که خداوند عزیز در دامنم گذاشت. دخترکم شیرین زبونم بی شک همه مادرانی که دختر دارن میدونن من چی میگم. اصلا همه اونایی که مادرن میفهمن احساس مادری یعنی چی. اشک شوق تو چشما...
9 شهريور 1393

عروسک من

نازنین محبوبم یکی یه دونه قشنگم سلام ماه مرداد هم تموم شد. تو ماه گذشته بیشتر اوقات کنار هم بودیم چون من بیشترش مرخصی بودم. هفته ای دو روز میومدم اداره و شما هم هفته ای دو روز میرفتی مهد. تو کلاس باله خیلی پیشرفت کردی. فقط حیف که هر وقت من ازت میخوام برام چند تا حرکات باله انجام بدی نمیدی فقط یه وقتایی متوجه میشم میبینم داری برای خودت تمرین میکنی یواش یه گوشه وای میستم نیگات میکنم تا میبینی من متوجهم  دیگه انجام نمیدی. انگار داری زبان چینی هم یاد میگیری ولی به طور نامحسوس. چون مربیت امروز میگفت شایلین هر روز یه کلمه جدید چینی به من یاد میده. پرسیدم ازش دیدم بله اونم داره یاد میگیره فدات بشم چرا چیزایی رو که بلدی به من نشون نمیدی آخه ...
3 شهريور 1393

شایلین و تعطیلات عید فطر

سلام به مهروی قشنگ مامان، سلام به گل خوشبوی من و ماه تابان خونه ام هفته پیش دوشنبه من و بابایی و شما و دایی آیدین رفتیم  اهر. دیگه راه اهر برامون باز شده و تند تند میتونیم بریم.   آخه همیشه میترسیدم شما رو با اتوبوس جایی ببرم ولی حالا میبینم خودت چقدر دوست داری اتوبوس رو. و البته اصلا اذیتمونم نمیکنی.تو ماه منی ماه  خلاصه دوشنبه شب ساعت 8:30 شب راه افتادیم  تو ترافیک جاده کرج گیر افتادیم. 3 ساعت تو ترافیک بودیم تا بالاخره نجات پیدا کردیم و صبح روز بعد ساعت 7 تو اهر بودیم. هوای شهرمون تازه و تمیز بود واقعا فوق العاده بود. راحت میشد نفس کشید بدون هیچ دغدغه ای.روز اول زن عموی عزیزم  ناهار درست کرد و رفتیم باغ و تفریح...
14 مرداد 1393

گله های مادرانه

سلام  دخترم همنفسم امیدم امروز اینقدر دلم پره که اومدم اینجا ازت گله کنم کوچولوی نازم.آخه مدت زمان طولانی هست که شما به شدت داری منو اذیت میکنی. چه جوری؟اینجوری که اصلا هیچی نمیخوری. بعضی وقتا به شدت میشینم و زار زار گریه میکنم. اینقد در برابر خوردن مقاومت میکنی که آتیش میگیرم. آخه چجوری میتونی اینقد گرسنه بمونی. از وقتی یادمه شما اینجوری بودی بد غذا بدغذا. هی چی درست میکنم میارم نمیخوری میگی گرسنم نیست. نه دوس ندارم و هزار بهونه دیگه. و یا یه ذره میخوری و میری کنار.تا پارسال میرفتم فروشگاهها همه جا رو میگشتم و هر چی که به نظرم خوب و بود ممکن بود شما بخوری میخریدم و میاوردم. درست میکردم ولی باز نمیخوری و من دوباره چیز جدیدی رو امتحان...
30 تير 1393

روزهای تابستانی من و مه جبینم

نا رنین مادر زیبای من سلام این روزها هوای خیلی گرم شده و بیرون نمیتونیم بریم همچنین بخاطر ماه رمضان هم بعد اذان همه جا تعطیل میشه و دیگه نمیشه جایی رفت. از اول تیر ماه هم شیفت تابستانی ما شروع شده و من کمتر میام اداره. هر چند تا 10 تیر نتونستیم از این مرخصیا استفاده کنیم ولی از دهم به اینور شنبه و دوشنبه و چهارشنبه پیشت بودم و البته امروز اومدم سرکار.مدت زمانی است که هر شب و روز کارم شده جواب دادن به سوالای بهانه جویانه شما : شایلین: مامانی شب میخوابیم صبح میشه کجا میریم؟ من: عزیزکم من میرم اداره بابا میره شرکت شما هم میری مهد شایلین: نههههههههههههه من نمیرم مهد من میخوام بمونم خونه و فقط کافیه دهنمو باز...
18 تير 1393

دخترک شیرین من

    مامانو ببخش که اینقد دیر به دیر میاد و برات کمتر مینویسه.کمی مشکل دارم ولی امیدوارم به زودی بهترتر بشم. چندی پیش با خاله فرناز همکارم و دخترش مهرک نازنین رفتیم پارک لاله تا نمایش قندک رو ببینیم. شما نازگلا خیلی با هم خوب بودید البته مهرک دختر ناز و آرومیه و شما ورجه وورجت زیاده که هر دوتون به ماماناتون رفتین دیگه چه میشه کرد. منم کوچیکتر بودم خیلی شیطون بودم و الانم اگه حالم خوب باشه ورجه وورجهام زیاده مثل خودت. تو سالن نمایش هم اولاش بدقلقی کردی چون صدای  پیرمرد قصه خیلی بلند بود و اذیت کننده بود و شما همش میگفتی بریم من میترسم. بالاخره جو قصه برات خوشایند شد و دوام آوردی. بعد از نمایش هم کمی تو پارک بازی کردی...
4 تير 1393

روزهای بهاری شایلین و یه خبر خوب

سلام به دختر عزیزتر از جونم و دوستان گلم میدونم خیلی وقته نیومدم و حسابی تنبل شدم. نمیدونم چرا ااینجوری شدم. به هر حال بعد یه مدت تنبلی دوباره سر وکله مون پیدا شد. بگم از شما دختر نازنینم که حسابی بلبل زبون شدی و با حرفات و کارات پوست منو بابا رو میکنی.خیلی وقت هم هست برای رفتن به مهد بهونه میاوردی. بماند که اون مهد هم حسابی به هم ریخته شد و مجبور شدیدم شمان و گلامونو بیارمتون بیرون و ببریمتون یه مهد دیگه. اینقدر شبا گریه میکردی و غر میزدی که من نمیخوام برم مهد دیگه دلم آتیش گرفته بود... خلاصه یه روز صبح بیدار شدیم و من یه دفعه تصمیممو قطعی کردم و با بابا بردیمت به مهد غنچه های ساعی که از قبل در موردش تحقیق کرده بودم و رفته ...
17 خرداد 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به shaylin1 می باشد