عروسک من
نازنین محبوبم یکی یه دونه قشنگم سلام
ماه مرداد هم تموم شد. تو ماه گذشته بیشتر اوقات کنار هم بودیم چون من بیشترش مرخصی بودم. هفته ای دو روز میومدم اداره و شما هم هفته ای دو روز میرفتی مهد. تو کلاس باله خیلی پیشرفت کردی. فقط حیف که هر وقت من ازت میخوام برام چند تا حرکات باله انجام بدی نمیدی فقط یه وقتایی متوجه میشم میبینم داری برای خودت تمرین میکنی یواش یه گوشه وای میستم نیگات میکنم تا میبینی من متوجهم دیگه انجام نمیدی. انگار داری زبان چینی هم یاد میگیری ولی به طور نامحسوس. چون مربیت امروز میگفت شایلین هر روز یه کلمه جدید چینی به من یاد میده. پرسیدم ازش دیدم بله اونم داره یاد میگیرهفدات بشم چرا چیزایی رو که بلدی به من نشون نمیدی آخه عشقم بذار ذوق کنم دیگه. بعضی وقتا خیلی خوب با من همدم میشی و باهام صحبت میکنی. بعضی وقتا هم وقتی از پله ها میریم بالا و میبینی من کمرمو گرفتم سریع میای پایین و میگی دستتو بده به من کمکت کنم بعد من دستمو دراز میکنم به سمتت تو دستتو میذاری تو دست من. در واقع من دست تو رو میگریم. عاشقتم نفس میمیرم برات.مدتیه که ترسهات بیشتر شده. گاهی میگی مامان الان شیطان تو خونمونه؟ میگم مامانی شیطان ترس نداره فقط خیلی بدجنسه و کارای بد بهمون یاد میده ما نباید کار بد بکنیم تا بتونیم شیطانو شکست بدیم. شبا که میری تو تختت وقتی چراغ خاموش میشه سریع میگی مامانی نخوابیا. میگم نه مامان نمیخوابم بعد میشینم کنار تختت و دستتو میگیرم تو دستم و بعد میگی واسم آواز بخون. منم آروم برات ترانه میخونم و کم کم که خوابت ببره منم مثل جنازه میفتم رو تخت. اکثرا اگه چیزی ازت بخوام برام بیاری نمیاری. ولی وقتی بگم برام آب بیار سریع میری آب از یخچال میاری و میدی به من و میستی منتظر تا من آب بخورم. بعد از اینکه آب میخورم میگم: واییییی خدای من این آب چقدر گوارا بود. چرا این دفعه طعمش اینقد خوبه؟ بعد میگم آهان فهمیدم چون دست شما بهش خورده این آب از بهشت اومده. ذوق میکنی و میدوی میری. بعضی وقتا خودت میگی مامان آب بهشتی میخوای. منم سریع با ذوق میگم چرا که نه. حتما میخوام. اونروز بهت میگم نفسم میشه چراغو روشن کنی؟ میگی: چرا نمیشه عزیز دلم حتما میشه قربونت برم. بعد پریدی رو مبل و چراغو روشن کردی. من میمیرم اینجور حرفا رو ازت میشنوم. مدتیه یه روش جدید برای خوردن غذات یاد گرفتم از بس غذا نمیخوری موقع شام یا ناهار بهت پیشنهاد میدم بریم تو ظرفشویی آب بازی کنیم. میگی باشه. میشینی کنار سینک و مشغول شستن ظرف میشی و من تند تند غذا رو میذارم تو دهنت.این روش خوب جواب میدهدائم در حال عوض کردن لباس و بهم ریختن کشوهات هستی روزی 10 بار لباس عوض میکنی. بعضی وقتا دیگه جمع نمیکنم. چون واقعا نمیتونم.مربی مهد و تیچر زبان خیلی ازت راضی هستن ظاهرا چند وقتی هم هست که سمت مبصر کلاس رو بهت دادن من که نمیدونم فقط دو سه بار تا حالا گفتی خانم صنعتی به من گفته شما مبصن باش که بعدا عمو موسیقی میاد. ولی همچنان برای رفتن به مهد هزار جور بهانه میاری و مقاومت میکنی. خیلی هم پیگیری کردم فکر میکنم مشکل خاصی نیست فقط انگار دلتنگ میشی. یا خسته میشی. یه روز میگی تو هم بمون تو مهد یه روز میگی من نمیخوام بخوابم....خلاصه همچنان مسائل ما ادامه دارد.
چهارشنبه هفته پیش رفتیم عروسی خواهر عمو سامان. خیلی بهت خوش نگذشت. خودم اینو از نگاهت میفهمیدم. انگار خسته بودی.
اینم چند تا عکس
تو این عکس به قول خودت بچتو گذاشتی تو کالسکه و با هم میریم بیرون
همین اواخر با چند تن از دوستان دوره دانشجویی بعد چندین سال قرار گذاشتیمو رفتیم پارک لاله. خیلی روز خوبی بود. به شما هم خیلی خوش گذشت اینجا شما با ترنم ژست گرفتین تا ازتون عکس گرفته بشه.
این عکسم وقتی بعد از سالها با هم رفتیم خونه دوستم مرجان اونجا گرفتم ازت. اون دختر خانم خوشگل و ناز هم اسمش مانلی خواهرزاده خاله مرجانه.