گله های مادرانه
سلام دخترم همنفسم امیدم
امروز اینقدر دلم پره که اومدم اینجا ازت گله کنم کوچولوی نازم.آخه مدت زمان طولانی هست که شما به شدت داری منو اذیت میکنی. چه جوری؟اینجوری که اصلا هیچی نمیخوری. بعضی وقتا به شدت میشینم و زار زار گریه میکنم. اینقد در برابر خوردن مقاومت میکنی که آتیش میگیرم. آخه چجوری میتونی اینقد گرسنه بمونی. از وقتی یادمه شما اینجوری بودی بد غذا بدغذا. هی چی درست میکنم میارم نمیخوری میگی گرسنم نیست. نه دوس ندارم و هزار بهونه دیگه. و یا یه ذره میخوری و میری کنار.تا پارسال میرفتم فروشگاهها همه جا رو میگشتم و هر چی که به نظرم خوب و بود ممکن بود شما بخوری میخریدم و میاوردم. درست میکردم ولی باز نمیخوری و من دوباره چیز جدیدی رو امتحان میکردم و نمیخوردی......الان دیگه اینقدر خرید نمیکنم چون تقریبا همه چیو امتحان کردم. هر نوع مولتی ویتامینی رو هم که دکترات بهت دادن فایده ای رو خوردنت نداشته ولی خیلی خوب شربتها رو میخوردی از اول. مامانی میدونم الان که اینا رو میخونی میگی ای بابا مامانم چه چیزایی نوشته ولی مطمئنم روزی که مادر بشی تازه اونوقت میفهمی این دغدغه های مادرانه یعنی چی؟ مال من دیگه از حد دغدغه ساده گذشته و تبدیل به یک غم درونی شده. دارم عذاب میکشم و خودمم نمیدونم چیکار کنم. میگم بذار گشنه بمونه تا خودش غذا بخواد ولی وقتی گشنت میشه غذا نمیخوای یه چیزی میری برمیداری مثل یه کوچولو کیک بعد سریع سیر میشی و میذاریش کنار. فقط زمانی خوب غذا میخوری که تو حموم باشیم. اونوقت من تند تند غذاتو میذارم دهنتو خیلی خوب میخوریش. حسرت نشستنت سر سفره و مثل بچه های دیگه غذا خوردنت به دلم مونده. دلم میخواد یه بار بهم بگی مامانی مثلا فلان غذا رو برام بپز. هی خدا کجایی توشاید به نظر بعضیا مسخره بیاد ولی من خیلی دپرس و غمگینم بخاطر این موضوع. شایلینم کاش یه بار بیای با من یا بابا برای درست کردن غذا علاقه نشون بدی و مثلا کمکمون کنی. هر وقت بهت پیشنهاد میدم بیا با هم یه غذایی مثلا درست کنیم نمیای. خیلی لجبازی میکنی در مورد این مسئله. چون میدونی من خیلی حساسم. دیگه دستمو خوندی و نمیشه کاریش کرد. الانم دیگه معدت کوچیک شده. چیکار کنم خدایا. مربی مهدت میگه تا قاشق آخر غذاشو خودم میذارم دهنش میخوره. یعنی واقعا میخوری؟!!!!!میگه بعضی وقتا بهونه میاری ولی ایشون به هر نحوی غذاتو میده. فقط شاید یه روز در هفته یا دو روز در هفته خوب غذا بخوری بقیش همینجوری هستی. دیگه دارم دق مرگ میشم من. خدایا خودت کمکم کن.
چند وقتی هست که برای رفتنت به مهد هزار جور بهونه میاری و بیشتر وقتا هم خونه هستی. دیروز که صبح داشتم میبردمت تو ماشین گفتی مامان میشه یه روز قرار بذاریم و خاله لیلا(مربی مهد) رو دعوت کنیم و براش گل بخریم؟ گفتم چشم. بعد از اینکه اومدم اداره بهش زنگ زدم موضوع رو گفتم ایشونم گفت سخته و از این حرفا. ولی وقتی برگشتیم خونه عصر بعد از اومدن بابا رفتیم بیرون.آخه گوشی من از دیروز خراب شده دیگه شارژ نمیشد بردیم اونو دادیم تعمیر و شام رفتیم رستوران و شما عسل مامان سفارش زرشک پلو دادی. وقتی غذا رو آوردن هر کاری کردم مرغ نخوردی فقط پلو خالی با زرشک خوردی و دوغ.موقع برگشتن خونه یه شاخه گل رز سفید صورتی گرفتیم و خیلی خوشگل و خوشحال برگشتیم خونه. تو کوچه گل رو که تو دستت تکون میدادی یهو خورد به دیوار و از وسط نصف شداولش هیچی نگفتی ولی بعد چند دقیقه گریه رو شروع کردی. دیگه نمیتونستیم اونوقت شب دوباره گل بخریم چون وقتی ما رفتیم داشت تعطیل میشد گل فروشی. بالاخره اومدیم خونه و بابا گل رو باند پیچی کرد و شما رو راضی کردیم. امروز صبح بابا به خاله لیلا تعریف کرده بود که چه اتفاقی افتاده و چرا این گل باند پیچی شده. و اگر امروز گل نمیبردی به خاله لیلا مطمئنا یه سمفونی زیبا از نوع جیغ وداد رو اول صبح باید تحمل میکردیم. ولی خوب خاله لیلا هم از این همه احساس و شعف شما خوشحال شده بود و گل رو از شما پذیرفته بود. فدات بشم نازنین با احساسم. لطفا منو اینقدر اذیت نکن. خوب بخور تا خوب رشد کنی محض رضای خدا. من که چیزی برات کم نمیذارم تا حد توانم حداقل شما هم همکاری کن باهام و نا امیدم نکن نفسم. چرا هر روز باید گریه کنم من. تو امید دل منی نازنینم لطفا هر کاری میکنی بکن فقط غذا بخور . امیدوارم روز به روز عاقلتر که میشی بهتر هم بشی و بدونی مامانت چقدر در رنج و عذابه از این همه لجبازی شما.
بعضی وقتا که ناراحتم و بغض میکنم هی جیغ و داد میزنی و میگی: اخم نکن گریه نکن با من حرف بزن . مامان به من نیگا کن . بعد بغلت میکنم و میگم باشه ببین چقدر خوشحالم میگی نههههههه واقعی باش واقعی باش. میگم چجوری. میگی بگو عشق من گل من دوستت دارم نفس من.... بعد دیگه میبینم اوضاع خرابه لبخند واقعی تحویلت میدم و قربون صدقت میرم و سرتو میندازی پایین میری سراغ کارات. وای من یه لحظه هم نمیتونم ناراحتیمو بروز بدم. واقعا بعضی وقتا به شدت کم میارم از دست شما. خدا همیشه محافظت باشه عمرم.
هر روز میای سرتو میذاری رو قلبم و میگی میخوام صدای خواهرمو بشنوم. کدوم خواهر؟ من نمیدونم والافکر میکنی من همچنان یه نی نی تو قلبمه. بعضی وقتا میگم حتما یه نی نی براش بیارم. ولی سریع پشیمون میشم و جراتمو از دست میدم. این روزا همش میپرسی مامان وقتی نی نی به دنیا میاد لباس نپوشیده میگم نه و پشت سرش سیل چراهای مختلفه که سرازیر میشه و باید با حوصله بهت جواب بدم.همش دلت میخواد یه خواهر بزرگتر از خودت داشته باشی. یعنی آروزی محالاینروزا همش داری کارتون اسمورفها رو نگاه میکنی منم به شدت به این کارتونه علاقمند شدم و گاهی همراه هم میشینیم و نگاه میکنیم. دایی فردین از 40 روز پیش رفته سربازی و تا هفته پیش تو اهواز بود یه بار وقتی زنگ زده بود سریع گوشی و از من گرفتی و قبل از سلام و علیک گفتی: ای بابا این چیه رفته تو اسمورفم. دهنتو اسمورف کن و غش غش خندیدی و گوشیو دادی به من. فدات بشم چه دنیای داری چقدر دنیات زیباست که سریع میخندی و سریع میبخشی و سریع شاد میشی .... عاشقتم نفس عاشقتم.