شایلین و تعطیلات عید فطر
سلام به مهروی قشنگ مامان، سلام به گل خوشبوی من و ماه تابان خونه ام
هفته پیش دوشنبه من و بابایی و شما و دایی آیدین رفتیم اهر. دیگه راه اهر برامون باز شده و تند تند میتونیم بریم. آخه همیشه میترسیدم شما رو با اتوبوس جایی ببرم ولی حالا میبینم خودت چقدر دوست داری اتوبوس رو. و البته اصلا اذیتمونم نمیکنی.تو ماه منی ماه خلاصه دوشنبه شب ساعت 8:30 شب راه افتادیم تو ترافیک جاده کرج گیر افتادیم. 3 ساعت تو ترافیک بودیم تا بالاخره نجات پیدا کردیم و صبح روز بعد ساعت 7 تو اهر بودیم. هوای شهرمون تازه و تمیز بود واقعا فوق العاده بود. راحت میشد نفس کشید بدون هیچ دغدغه ای.روز اول زن عموی عزیزم ناهار درست کرد و رفتیم باغ و تفریح خوبی برای شما و ما بود. عالی بود. فقط دلم سوخت از دیدن درختهای زیبای سیب که حتی یه دونه سیب هم روشون نبود. برف نابهنگام فروردین امسال همه چیو خراب کرده بود. دیدن درختهای بدون میوه آدمو ناراحت میکنه. اون روز خیلی خوش گذشت و فردا هم رفتیم روستا اونجا زیاد برام جالب نبود چون خشک بود همه جا و رودخونه بی آب. حتی یه قطره آب هم نبود. من رودخونه و آب رو دوست دارم. به هر حال شبهای پر ستاره اونجا دیدنیه و دب اکبر و دب اصغر و کهکشان راه شیری رو میشه کامل دید. اونجا انگار فاصله آسمون و زمین بینهایت کم میشه. شب نشستیم تو ایوان و با دخترعمو و پسر عمو و بقیه تا پاسی از شب حرف زدیم و خندیدیم.شما هم با بابایی داخل خونه خوابیده بودید. فردای اون روز هم رفتیم به دیدن پسر عموهای دیگر و به کلیبر رفتیم به دیدن خانواده دایی مرحومم و شام هم خونه زن عموم موندیم و فرداشم هم پسر عموم افشین نذاشت برگردیم اهر و ناهار همه رو به جوجه کباب در باغ دعوت کرد. گفتم پسر عمو جون ما رو جایی ببر که رودخونه و آب داشته باشه . وقتی رفتیم دیدم جای خیلی قشنگیه همه چی هست رودخونه ای که یه ذره آب از یه چشمه میاد و توش جاری میشه. آبی زلال و تگری. پونه های وحشی و بولاغ اوتی و حشره های مختلف و درختان آلوی سیاه که مثل عسل شیرین بودند. بی نهایت بهمون خوش گذشت. شب به اهر برگشتیم. روز شنبه هم ناهار مهمون دوست بابای من بودیم. عصر هم یه سری به شهر و مقبره شیخ شهاب الدین اهری زدیم و روز یکشنبه صبح زود به سوی تهران رهسپار شدیم. سفری کوتاه ولی دلچسب بود.
یه اتفاق دیگه ای که افتاد این بود: روز اول بعد از ظهر که از باغ به خونه بازگشتیم شما خوابیدی و من ودختر عموم و همسر پسر عموم رفتیم بیرون تا با ماشین تو شهر دوری بزنیم. از نسرین جون خواستم منو به محله قدیمیمون ببره و کوچه خاطراتمو ببینم. کوچه ای که تمام کودکیهام تو اونجا گذشت و اونجا بالیدم و از دانشگاه قبول شدم و به تهران آمدیم. وقتی رسیدیم اولین نفری که دیدم پسر همسایه بغلیمون فرامرز بود که چند سالی از من بزرگتره. منو نشناخت ولی نسرین رو شناخت چون معلم دختر عموم شده بود. ماشینو پارک کردیم و با ایشون احوالپرسی کردیم. کمی بعد همون خانواده ای که خونه رو از ما خریده بودن اومدن جلو درشون.دختراش پیاده شدن و وقتی میخواستن برن داخل خونه دختر عمو گفت درو نبندین. تعجب کردن. پدرشون هم همراهشون بود. وقتی خودمو معرفی کردم سریع شناخت و حال بابامو پرسید. و به اصرار گفت باید بیایید تو. من قلبم به تپش افتاده بود. وقتی داخل حیاط شدم ناخودآگاه بغض کردم و قطره ای اشک اومد رو گونه ام. خونه زمین تا آسمون فرق کرده بود اون حیاط خیلی بزرگ که وسطش باغچه بود و ما دائم تو حیاط میدویدم و بازی میکردیم خیلی کوچیک شده بود اثری از درختان نبود. بر روی خونه یه طبقه دیگه اضافه کرده بودن و سیستم همه چیو تغییر داده بودن. فقط یه تیکه از دیوار حیاط تونست تو دلم اثر بذاره. دیگه چیزی از گذشته ها تو اون خونه نیافتم. هرچند اتاق پذیرایی و در آشپزخونه قدیمی سر جاش بود. ولی تغییرات تو خونه دیگه مال زمان ما نبود. گوشیم تو خونه مونده بود وگرنه چند تا عکس میگرفتم. ساکنین توی خونه واقعا انسان به تمام معنی بودن. اونقدر استقبالشون گرم و صمیمی بود که حد نداره. ااصلا فکر نکردم غریبه هستن.ایشالا همیشه پایدار باشن.
اینم از عکسا
شایلین و امیر حسین تو حیاط پسر عموم
شایلین و بابایی در کنار چشمه
شایلین گلم در میان گلها در پارک شیخ شهاب الدین اهری
شایلینم دست در دست نسرین جون
فدات میشم عشقم شما خودت گل جاوید منی
ماه منی نازنینم
فدات میشم که اینقد غرق در گل و گیاه بودی. شما عاشق گلی من عاشق گلی مثل شما
شایلین و آیلین
از راست به چپ: مهروی من، پوریا، آیلین، آیتک و امیرحسین
امیرحسین و شایلین در حال آب بازی. البته خودمم آب بازی کردم و دلی از عزا در آوردم
گلم با دسته گلی در دستای قشنگش در کنار زغالهای کباب پزی