خنده زیبای تو
سلام دخترک ماه جبین من
دیشب دوباره خونه مامان جون اینا خوابیدیم. من خیلی خسته بودم و اصلا حال نداشتم. صبح بعد از رفتن بابایی منم پا شدم تا آماده بشم و بیام سر کار. کنار رختخوابت نشسته بودم و داشتم آماده می شدم که صدای خنده شیرین تو به گوشم رسید نگات کردم و دیدم داری تو خواب با چشای بسته میخندی. الهی فدای اون خنده های شیرین و قشنگت بشم. چه خوابی می دیدی که این چنین از ته دل می خندیدی؟ خنده های تو خواب از سرم پروند و ناخودآگاه منو به سمت رختخوابت کشوند. خم شدم و آروم گونه های لطیف و دستهای کوچولوی مهربونت رو بوسیدم. دلم میخواست در آغوشت بکشم و غرق در بوسه ات بکنم ولی می ترسیدم بیدار بشی. یه پولی از تو کیفم درآوردم و دور سرت چرخوندم. یه بار هم چشای نازتو باز کردی و به چشام نگاه کردی و تو حالت خواب و بیداری فقط گفتی: مامانی نرو ادارهعاشقتم مهربونم بعد از گفتن این جمله سریع چشاتو بستی و دوباره به خواب رفتی. دلم نمیخواست بیام سرکار. دوست داشتم کنارت بمونم و از بودن باهات بیشتر لذت ببرم. ولی چه کار کنم باید میومدم.زود زود نمی تونم مرخصی بگیرم.فردا میخوام ببرمت پیش دکتر عطایی. آخه دو سه روزیه دوباره یبوست شدی و موقع دفع هم چند قطره خون ازت اومده. خیلی نگرانم و دوست ندارم درد بکشی و خدای نکرده برات مشکلی پیش بیاد.
دوستت دارم دخترک نازنینم. خداوند مهربان همیشه محافظت باشه بی همتای من.