شایلینشایلین، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 21 روز سن داره

shaylin1

شایلین و چند روز تعطیلی

1391/10/18 15:59
نویسنده : مامانی
478 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دختر ماهم

الان دوباره وقت کردم تا سری به وبلاگت بزنم و یه خلاصه ای از این چند روز تعطیلی رو بنویسم. چهارشنبه شب دختر عموی من سمیه با شوهرش و بچه هاش و همچنین خاله های شما و مامان جون و آقا جون شام خونمون بودن. هر چقدر به دایی صمد هم گفتم بیان نیومدن گفتن هوا آلوده است و نمی تونن بردیا جوجو رو بیارن بیرون. اون شب من خیلی خسته و بد حال بودم چون تا از اداره به خونه برگشتم سریع خرید کردم و رفتم و شام درست کردم. مامان جون و آقا جون هم تو خونه خودمون مراقب شما بودن. بعد از اینکه همه رفتن دختر عمو با خاله نوشین موندن پیش ما. بابایی هم خیلی خسته بود فرستادیمش تو اتاق بخوابه ولی ما بعد از مدتها همدیگرو دیده بودیم و میخواستیم حرف بزنیم. شما هم اصلا نمی خواستی بخوابی. یه بار هم رفتی رو میز تلویزیون و با کله افتادی پایین. خدا خیلی رحم کرد چیزیت نشد. من از شدت ترس داشتم گریه میکردم و شما هم به جای اینکه به فکر خودت باشی همش گریه میکردی و میگفتی مامانی گریه نکن. الهی دورت بگردم که اینقدر مهربونی نازنینم. میمرم برات.اون شب ما ساعت 3:30 بامداد خوابیدیم ولی بالاخره موفق شدم شما رو ساعت 2 بخوابونم.صبح هم ساعت 9 سرکار عالی بیدار باش رو زدی و مجبور شدیم پاشیم و به فکر صبحانه باشیم. تا خاله نوشینو بتونیم از خواب بیدارش کنیم و بابایی نون تازه بگیره شد ساعت 10. بعد از خوردن صبحانه منو و دختر عمو و خاله نوشین یه هو تصمیم گرفتیم بریم شهریار خونه دایی سعید تا دختر عمو هم به دیدن سنا کوچولو بره.خلاصه اون شب یه ماشین گرفتیم و من و شما و خاله نوشین و دختر عمو رفتیم شهریار. بابایی هم موند خونه تا پایان نامه شو به جایی برسونه.اون شب خیلی با استرس رفتیم. چون راننده مسیر رو خوب بلد نبود و ما می ترسیدیم گم بشیم. وقتی رسیدیم دیدیم سینا و سنا هر دو خوابن. شما هم رفته بودی رو تخت و هی سینا رو بوس میکردی و میگفتی: سینا سینا پاشو دیگه. پاشو من شایلینم اومدم. ولی سینا چنان سنگین خوابیده بود که اصلا قصد بیدار شدن نداشت.شما فعلا میدون داشتی و هی میرفتی از اتاق سینا یه چیزی رو میاوردی.اون شب سینا ساعت 12 شب بیدار شد و یک ساعت شما با همدیگه جولان دادین و این ور اونور پریدین.تا اینکه ساعت 1 به زور خوابوندیمتون. صبح هم بعد از خوردن صبحانه دایی سعیدهمه رو آورد تهران.اون روز دوستم پیامی داد که شنبه تعطیله و من خیلی خوشحال شدم که یه روز دیگه پیشتم.

این عکس از شایلین و سینا موقعی که داشتیم میومدیم تهران

اینم عکس سنای خوشگلم که از اینکه ما رفته بودیم خونه شون خیلی خوشحال بود و همش خوش اخلاقی میکرد.(سنا کوچولو اینجا 2 ماه و بیست روزه شه)

اینم عکس شایلین ناناز منه که یاد ایام کودکیشو کرده و به محض اینکه کریری که مال خودش بوده و دادیم به سنا رو دیده رفته توش خوابیده و همش هم داد میزد که عچس نجیر. نمیخوام نجیر. مال خودمههههه

روز شنبه خوشبختانه بابایی هم تعطیل بود و ما سه تایی کنار هم روز خوبی رو گذروندیم. شب هم دایی صمد زنگ زد گفت میخوان بیان پیش ما. منم سریع شام درست کردم. اون شب شایلین تا لباس نوزادی خودشو تو تن بردیا دید گفت مال منه من میپوسمس. بعد لباس رو گرفت و به زور کرد تنش. اینم عکس شایلین جونم تو لباس نوزادیش.

اون شب شما بعد از اینکه دایی اینا رفتن اصلا نخوابیدی. منم خیلی خسته بودم. چون تخت و ویترین تازه ای رو که سفارش داده بودم آورده بودن و اونا رو تا دیر وقت مرتب کردیم. ساعت 1:30 بامداد به زور تونستم بخوابم. صبح ساعت 5 دیدم شما همش داری پاتو میکوبی به تختت. بیدار شدم دیدم میخوای پتو رو از روت بندازی ولی پتو پیچیده به دورت پتو رو ازت باز کردن همانا و بلند شدن جیغ و فریاد شما هم همانا. تا بیست دقیقه فقط جیغ میزدی و میگفتی چرا پتو رو برداشتی. دیگه واقعا عصبانی شده بودم دلم میخواست بزنمت. ولی مگه میشه شما رو زد!!بخاطر همین اصلا بهت توجه نکردم و همونجوری بغل بابا جیغ زدی تا آروم شدی. بعد هم اومدی وسط منو بابایی خوابیدی. من اصلا خوابم نبرد. دیگه موقعی که بابایی گفت پاشو دیر میشه گفتم نمیرم اداره. یه اس ام اس هم به مدیرم زدم و گرفتم پیشت خوابیدم.چون حالم خیلی بد بود. ساعت 10 شما بیدار شدی و دیدی بابایی کنارت نیست. وای خدایا تا یه ساعت فقط گریه میکردی و من نمی تونستم آرومت کنم. هر چی میگفتم میگفتی بابای من کجاست؟ بابای منو پیدا کن.زنگ زدم با بابا حرف بزنی نزدی. خلاصه خونه رو همونجوری گذاشتیم رفتیم خونه مامان جون که دیگه خیالت راحت شد و اذیت نکردی.دیشب خونه مامان جون خوابیدیم و بابایی هم رفت خونه تا ظرفهای مونده رو بشوره و خونه رو جمع و جور کنه.موقعی که رختخوابتو انداخته بودم  دراز کشیده بودی و عروسک توپولو رو هم گذاشته بودی زیر پتو و همه کتابهایی رو که برات خونده بودم رو قصه شو داشتی واسش میگفتی.همه شخصیتها و داستانها رو قاطی کرده بودی یه داستان درست کرده بودی. مثلا میگفتی: چتی صبح بیدار شد رفت مسی زد(مسی یعنی مسواک به لهجه شما) خوووب بعد گفت مامانی کی منو میبلی پارک؟آآآآآآهان بذار می می نی رو بجم. می می نی شکلات خورد دندونش باکتری اومد خورد بعد می می نی رفت دکتر. نه بذار لالایی گل نی نی رو برات بخونم. آفرین حالا بخواب. من میلم مسی بجنم... وای دلم میخواست بخورمت.ولی هیچ عکس العملی نشون ندادم تا متوجه نشی من دارم ازت فیلم میگیرم. عاشقتم نازگل قشنگم. دوستتتتتتتتتتت دارم 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان حسنا
23 بهمن 91 11:03
عزیزم اون عکسارو گذاشتم که واسه درست کردن تقویم دوستم برداره چیز خاصی نیس؟1391
عزیزم با تبادل لینک موافقی؟؟؟


سلام مامانی حسنا. بله موافقم. ولی منظورت از تبادل لینک چیه؟ببخشیدا من بیسوادم یه کمی
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به shaylin1 می باشد