روزهای بهاری شایلین و یه خبر خوب
سلام به دختر عزیزتر از جونم و دوستان گلم
میدونم خیلی وقته نیومدم و حسابی تنبل شدم. نمیدونم چرا ااینجوری شدم. به هر حال بعد یه مدت تنبلی دوباره سر وکله مون پیدا شد.
بگم از شما دختر نازنینم که حسابی بلبل زبون شدی و با حرفات و کارات پوست منو بابا رو میکنی.خیلی وقت هم هست برای رفتن به مهد بهونه میاوردی. بماند که اون مهد هم حسابی به هم ریخته شد و مجبور شدیدم شمان و گلامونو بیارمتون بیرون و ببریمتون یه مهد دیگه. اینقدر شبا گریه میکردی و غر میزدی که من نمیخوام برم مهد دیگه دلم آتیش گرفته بود... خلاصه یه روز صبح بیدار شدیم و من یه دفعه تصمیممو قطعی کردم و با بابا بردیمت به مهد غنچه های ساعی که از قبل در موردش تحقیق کرده بودم و رفته بودمو دیده بودمش. تا رسیدیم مهد و حیاطشو با چند تا وسیله بازیو دیدی ذوق زده شدی و دویدی سمت وسایل بازی. خیلی از اونجا خوشت اومد و مربیت هم خیلی خانم مهربونیه. ولی به من گفتی نرو. منم یه ساعت پیشت موندم تا اینکه خودت بهم گفتی: مامانی برو اداره رئیست دعوات میکنه.الهی دورت بگردممممممم من عزیز جونم.شما خیلی ناز و مهربونی دخترک ملوسم. خلاصه برگشتم اداره و دیگه از اون روز شما داری میری مهد جدید. البته چند تا از دوستای قبلیت هم اومدن اونجا.
وقتی ازت پرسیدم این آدما کیا هستن؟ اینجوری فرمودی: وسطیه بابامه اینوریه(سمت چپ) شما هستی. اینوریه(سمت راست) خودمم و این نارنجیه هم بچه مونه. اونم ماشینمونهالهی فدات بشم اونم ماشینه نداشته مونهببخشید من هنوز نتونستم گواهی ناممو بگیرم و از این بابت خیلی شرمنده هستم.کاش اون موقع که رد شدم دوباره میرفتم دنبالشولی نازنینم میگیرم نگران نباش. به محض اینکه گواهی نامه گرفتم ماشین میخرم.بووووووووسسس
چندی پیش تو یکی از روزای قشنگ اردیبهشتی دوستان عزیز دوران دانشجوییم یعنی لیلا جون و معصومه جون با دو تا بچه هاشون ناهار اومدن خونمون. شب هم همسراشون که اونا هم همکلاسیمون بودن اومدن. روز خیلی خوبی رو گذراندیم 3 زوج ادبی که هممون رشته مون ادبیات فارسی بود با هم ساعات خوبی رو گذروندیم بخصوص در کنار شما نازنینای ملوسمون همه لحظه ها برامون شیرین و زیبا بود. شما پنج تا عسل خیلی خوب و آروم بودین و با هم فقط بازی میکردین.الهی فدای همتون بشم من.
اینم عکس وروجکای عزیزمون
از چپ به راست: پریناز و ترنم (بچه های لیلا) عشق من و الینا و امیرعلی (بچه های معصومه)
مدتهاست در مورد یه آبجی کوچولو داری حرف میزنی و هر چی باشه میگی این مال آبجیه منه نگهش میدارم واسه خواهر کوچولوم. و مدام ازم سوال میکنی مامانی برام آبجی میاری از قلبت؟آخه هر وقت عکسای من و بابا یا فیلم عروسیمون رو میبینی میگی پس من کجا بودم؟ من میگم شما تو قلب من بودی. یا هر وقت من از کودکی خودم برات خاطره ای رو تعریف میکنم دوباره میپرسی منم بودمم؟؟؟؟؟ میگم نه شما تو قلب من بودی. اونروزی خیلی مریض بودم وقتی گفتی مامان کی برام خواهر میاری گفتم عزیزم فکر میکنم دیگه نتونم برات خواهر بیارم. ناراحت شدی و گفتی چرا؟؟؟؟؟؟؟؟ گفتم آخه مریضم. گریه کردی و گفتی نه من خواهر میخوام. پس کی باید خواهر من بشه؟اونوقت یعنی من خواهر نداشته باشم؟؟یه جوری سرتو گرم کردیم و حواست پرت شد. حالا اینم شده مسئله و ذهنمونو درگیر کرده که چه جوری تو این وانفسا به فکر یه نی نی دیگه باشیم؟واقعا برام سخته دخترم. کاش هیچوقت هوس خواهر نمی کردی.
و البته یه خبر مهم و جدید
خاله پریناز داره مامان میشهههههه هورااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا از شنیدن این خبر مسرت بخش خیلی خیلی خوشحال شدیم. پریناز و سامان عزیزم این اتفاق مهم زندگیتونو بهتون یه عالمه تبریک میگم و آرزو میکنم خداوند مهربون یه فرشته ناز و سالم بهتون عطا کنه و امیدوارم همتون تندرست و شاداب در کنار هم روزگاران زیبایی رو تجربه کنید ایشالاا
هفته پیش یه روز با خودم آوردمت اداره خیلی خانم بودی و همش نقاشی کشیدی و اصلا هم اذیتم نکردی و منم به کارام رسیدم. آخه فدات بشم تازگیا خانمتر شدی و با مامان همصحبتی میکنی. خوب حرفمو گوش می کنی و البته بعضی وقتا شیطنت هم داری و صد البته ریخت و پاشهای فراوان که تمام خونه رو فرا میگیره. دستمالها از کشوهای آشپزخونه میان بیرون و میشن رختخواب تک تک عروسکهای شما و همه عروسکهات اسم دارن فقط یکی که جدیدا خریده بودیم اونروز در حین بازی اومدی گفتی مامان میدونی اسم اینو چی میخوام بذارم؟ گفتم چی میخوای بذاری؟ گفتی شاهزادهتو هم پرنسس منی نازنینم.
این چند تا عکس رو اونروز تو محوطه دانشگاه گرفتم ازت عشق من