شایلین و ماهی کوچولو
سلام نفس من
دیروز با دوستم فرناز صحبت میکردم که خبردار شدم نمایش ماهی کوچولو تو مرکز تئاتر کانون پارک لاله اجرا میشه منم سریع زنگ زدم جا رزرو کردم و عصر رفتم از مهد شما رو برداشتم و رفتیم خونه لباسامو عوض کردم بردمت پارک لاله. خیلی حالم بد بود از شدت فشار کار و چیزای دیگه سرگیجه داشتم و خودمم ضعف کرده بودم. ولی فرصت رو نمیخواستم از دست بدم به همین خاطر بردمت. خیلی اونجا بهت خوش گذشت و با دقت هم نمایش رو تماشا میکردی و گاهی سوالایی هم از من می پرسیدی. ذوق داشتم از اینکه میتونستم لحظاتی تو خوشیهای شما غرق بشم. داستان این نمایش برگرفته از داستان ماهی سیاه کوچولوی صمد بهرنگی بود که من سالهای پیش قصه اش رو خونده بودم و برام تداعی خیلی زیبایی بود. خودم خیلی تحت تأثیر این نمایش قرار گرفتم. حس دنیایی بزرگتر از دنیای ما. واقعا این دنیا هم خیلی کوچیکه و یه دنیای خیلی وسیع تر هست که ما به اونجا تعلق داریم. مثل همون ماهی کوچولویی که تو برکه زندگی میکرد مادرش میگفت دنیا فقط همینه هیچ چیز دیگری بیرون از اینجا وجود نداره ولی ماهی کوچولو وقتی ستاره ها رو دید فهمید که یه دنیایی خارج از برکه هم هست و رفت و جایگاه اصلی خودش که همون دریا بود رو پیدا کرد. ماهی به دریا تعلق داشت ولی تو برکه اسیر بود. وای خدا برکه همین جسم ماهست که روحمونو اسیر خودش کرده وگرنه روح ما به دنیای زیبا و بهتر و بزرگتر از این جسم و این دنیا تعلق داره...با دیدن این نمایش شعر معروف مولانا یادم افتاد:
هر کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش
دخترکم امیدوارم وقتی بزرگ شدی بدونی که این دنیا یه وسیله خیلی کوچیکی هست برای اینکه روح بزرگ ما باز به اصل خویش و دنیای بزرگ خویش بپیونده. این دنیا فقط محل امتحان ماست. امیدوارم هممون بتونیم تو این امتحان پیروز شده و در برابر خداوند بزرگ سربلند باشیم. خدایا دستمان را بگیر که ما در پیدا کردن راه راست کمی ناتوانیم و بیناییمان ضعیفه. تو اگر دستگیرمان نباشی ما راه به جایی نمیبریم.
اینم عکسای شما نازنین زیبای من
دختر ناز من وبچه های دیگه به همراه هنرمندان نمایش ماهی کوچولو(سمت چپ اولین نفر)زبونشم بیرونه
وقتی نمایش تموم شد ساعت 7 شب بود من و شایلینم از سالن اومدیم بیرون تا بریم پیش خاله نوشین و از اونجا هم بریم شام بیرون تا عزیز دلمون پیتزا نوش جون کنه. از در که اومدیم بیرون دیدیم چنان باران نم نم و زیبایی داره میباره که نگو. منو دخترم عاشقانه و ذوق زده زیر باران قدم زنان رفتیم پیش خاله. اینجا دخترم اصرار داشت بشینه زیر آلاچیق کنار آبنمای وسط پارک که منم سریع یه عکس ازش گرفتم. دوستت دارم نازگلکم
شب ساعت 9:30 بود که رسیدیم خونه.بابایی هم از شرکت برگشته بود. من و بابایی نشسته بودیم تو پذیرایی و بیخبر از همه جا فکر میکردیم دخترمون داره تواتاقش بازی میکنه. یه دفعه احساس کردم خیلی خونه سوت و کوره. صدا کردم: شایلین؟گفت بله مامانی. گفتم کجایی؟ گفت تو اتاقم هستم گفتم چه میکنی؟هیچی مامانی دارم گریم میکنم. منکیو؟؟؟؟ گفت خودمو. من شیرجه رفتم تو اتاق با این صحنه روبرو شدمتازه نمیذاشت بشورم که من الان شدم ماهی کوچولو. قربونت برممممممممممممممممممممممم ماهی کوچولوی زیبای من. آخه آدم با آبرنگ خودشو نقاشی میکنه گلم؟فداش بشم فکر کنم یه کم بهت زده شده که عکس العمل من چه خواهد بود منم اول اینجوری شدمبعد اینجوریبعد هم دوربین به دست
عاشقتم من.