شایلین بزرگ می شود
سلام ملوسک شیرین من
عزیز دلم چند وقتیه که ورد زبونت شده اینکه: من بزرگ شدم دیگهاصلا دیگه نمیذاری تو هیچ کاری کمکت کنم. وقتی لباستو میخوام عوض کنم میگی خودم میپوشم بعد شروع میکنی به در آوردن و پوشیدن لباسات و به سختی لباساتو میپوشی. وقتی میخوام بهت غذا بدم میگی خودم میخورم و بعد قاشق و چنگالو میگیری دستت و با اون دستای ناز و کوچولوت خودت غذاتو میخوری. وقتی میری دستشویی اول اینکه باید همه لباساتو در بیاری بعد بری دستشویی بعد هم موقع شستن که میشه میگی خودم میشورم. سر این قضیه خیلی با هم کلنجار میریم و آخر سر با جیغ و دادت خودتو میشوری و بعد من دوباره از اول میشورمت. همون پایین هم میشینی و من شیلنگو میگیرم دستاتو میشوری. همش میگی مامان ببین من بزرگ شدم موهامم خیلی بلند شده. هی میری کش میاری و میگی مامان موهای منو مثل موهای خودت ببند و منم اون موهای کوچولو و نازتو پشت سرت میگیرم و میبندم که اندازه 2 سانتهوقتی میخوای میان وعده ای بخوری میری سر میز عسلی وایمستی و میگی مامان اینجا آشپزخونه منه.خیلی به لباس اهمیت میدی و دائم باید خودت انتخاب کنی که چی باید بپوشی و منم اینجوریمهی میگی مامان من دیگه بزرگ شدم دیگه خودم کارای خودمو انجام میدم دیگه نمیگم منو بغل کن دیگه خودم اتاقمو مرتب میکنم و بعد میری از کمد دیواری کیسه های لباس های نوزادی و زمستونی رو با هن هن میکشی بیرون و همه شونو پخش میکنی تو اتاق و یکی یکی همه رو ، رو هم رو هم میپوشی. اینقدر این کار رو میکنی که خسته میشی.
این روزا تمام حروف انگلیسی رو که تو سی دی بی بی انیملز میخونه یاد گرفتی و راه به راه میخونی و وقتی منم میخوام همراهیت کنم داد میزنی تو نخون خودم میخونم.گفتم «تو »یادم افتاد که همش با تو و هان گفتنت مشکل داریم. خاله هات و من و بابایی و ... هی میگیم نگو تو،هان نگو بگو بله نمیگی که نمیگیعجیبه هیچوقت ما نه به شما تو گفتیم و نه هان و حتی من و بابایی از اولین روز زندگیمون بهم شما گفتیم و اینقدر من و بابایی تو حرف زدنامون فعلو جمع میبندیم که دیگران گاهی به شوخی میگن شما چقدر رسمی صحبت میکنید. ولی نمیدونم شما چرا هی میگی تو یا هان...خلاصه که برنامه ها داریم باهات. جدیدا خیلی بهم میچسبی و ابراز علاقه میکنی. احساس میکنم تازه داره عشقت بهم عمیقتر میشه. همه قربون صدقه هایی که من بهت میرفتم حالا داری دونه دونه تو موقعیتهای خاصی بهم نشون میدی. بعضی وقتا که بهت میگم خیلی دوستت دارم برمیگردی با ذوق تو چشام نگاه میکنی و میگی مامانی منم خیلی دوستت دارم. وقتی اینقدر با مهربونی جواب محبتامو میدی قند تو دلم آب میشه و رومو میکنم به خدا و میگم خدایا شکرت دخترم داره بزرگ میشه و فهمیده تر میشه و با من ارتباط برقرار میکنه. بعد تو همونجوری با لبخند و ذوق نگام میکنی و منم میپرم بغلت میکنم.
خدا رو هزار مرتبه شکر غذا خوردنت بهتر دازه میشه و منم البته کمی خونسردتر شدم و به حال خودت میذارم تا بخوری. هر روز بعد از اداره با هم میریم بیرون کمی باهم قدم میزنیم و برمیگردیم خونه. وقتی با منی هیچوقت نمیگی بغلم کن ولی طفلک بابایی که باشه آویزونشی. یه ماهی هست که هر روز صبح من وسایلتو آماده میکنم و میام اداره و بعد بابایی شما رو میبره مهد. عصر هم خودم میام دنبالت و برمیگردونمت خونه. هر روز سر ساعت 8 به بابا زنگ میزنم و میپرسم که شما رو برد مهد؟حالت چطور بود؟وقتی بیدار شد گریه نکرد؟از من چیزی نگفت؟سر حال بود؟خواب بود یا بیدار؟و....بابایی هم میگه خوب بود حتی با من شوخی هم کردیا میگه خواب بود دادمش بغل مربیش و یا بیدار بود و خودش رفت بالا و از این حرفا. راستشو بخوای هر روز عذاب وجدان دارم که نمیتونم خودم ببرمت مهد و روی ماهتو ببوسم و تو برام دست تکون بدی. البته هر روز وقتی میخوام بیام اداره میام رو تخت کنارتو یه عالمه بوست میکنم و یه عالمه سفارش میکنم بهت بعضی وقتا بیدار میشی و باهام حرف میزنی و خداحافظی میکنی باهام بعضی وقتا هم فقط با چشای بسته سرتو تکون میدی و حرفامو تایید میکنی و بعد آروم دست تکون میدی بهم. الهی فدات بشم که اینقدر خانمی و مهد رو به این خوبی پذیرفتی. بعضی وقتا مامان جون وقتی تلفنی باهات حرف میزنه میگه بیا خونمون میگی نه مامان جون من سرکار میرم پنجشنبه میام خونتون.فدای تو بشم کارمند کوچولوی نازم. فکر میکنی مهد رفتن هم جزو وظایف توئه. عاشقتم نازگل مهربونم. خدایا همه بچه ها رو حفظ کن شایلین منم جزو اونا. خدایا تندرست و شاداب نگش دار دخترم رو. حافظ و نگهدارش باش. آمین