شایلینشایلین، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 24 روز سن داره

shaylin1

شایلین و سفر به مشهد مقدس

1392/4/25 10:10
نویسنده : مامانی
676 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عشقم منو ببخش خیلی وقته حال و حوصله نوشتن ندارم. اینقدر دیر اقدام به نوشتن میکنم که همه چیو فراموش می کنم. راستش از وقتی بردمت مهد همیشه مریض میشی چند روز خونه میمونی خوب میشی دوباره که میری مهد باز مریض میشی. خیلی کلافه و ناراحتم. ناراحتحالا بهت بگم از اولین سفر به مشهد و زیارت امام رضا (ع). چندی پیش یکی از همکاران دفتر دانشجویان خارجی تماس گرفت و گفت امسال جشن فارغ التحصیلی دانشجویان خارجی در دانشگاه فردوسی مشهد برگزار خواهد شد همسر شما هم جزو این عده هست و میتونه با خانواده بیاد مشهد.ولی چون بلیط قطار نگرفتن همه باید با اتوبوس برنتعجبنمی تونستم تصور کنم این مسافت طولانی رو دانشجوهایی که با خانواده هاشونم میخوان بیان بخوان با اتوبوس ببرنشون. ولی از اونجایی که به شدت دلم میخواست برم مشهد و امام رضا رو زیارت کنم تصمیم گرفتم برم به همین دلیل زنگ زدم بلیط هواپیما برای اون روز رزرو کردم تا خودمون بریم و در جشن شرکت کنیم و به زیارت امام عزیزمون هم بریم. قبل از سفر شما هر روز میگفتی مامان بریم مشهد. منم میگفتم دخترم باید صبر کنی زمانش بشه. همش هم میگفتی با قطار بریم. هوهو چی چی. من میگفتم نه مامانی باید با هواپیما بریم بلیط قطار نگرفتیم شروع میکردی به داد و فریاد که نهههههههه با قطار با قطار. انگار تا حالا صد بار سوار قطار شدیمتفکرخلاصه روز عزیمت فرا رسید و ساعت 4 صبح رفتیم فرودگاه مهرآباد و ساعت 6 هم پرواز به سوی مشهد. حالا بماند که تو فرودگاه چه آتیشی سوزوندی و چه پدری از بابایی درآوردی منم که با خیال راحت نشستم و نگاتون کردم. دائم هی بابا رو اینور میکشوندی اونور میکشوندی من این شکلی بودمخمیازهبابایی هم این شکلیکلافهشما هم از خود راضیخلاصه قبل از پرواز هم که دیفن هیدرامین بهت داده بودم تا نشستیم و کمربندا رو بستیم شماخواب بابایی همخواب منم خیال باطلبالاخره رسیدیم فرودگاه مشهد و یه تاکسی گرفتیم به سمت هتل طرقبه. چون برامون اونجا اتاق رزرو کرده بودن و همه دانشجوها اونجا ساکن شده بودند. تو راه بودیم که همکارم پیام فرستاد که کی میرسید فرودگاه تا ماشین بفرستم براتون گفتم ما داریم میرسیم هتلنیشخند.خلاصه وقتی اتاقمونو تحویل گرفتیم و اومدیم پایین صبحانه بخوریم شیطنتهای شما خوشگل مامان دوباره شروع شد. انگار نه انگار خسته هستی. هی شیرین زبونی میکردی و دنبال بچه ها میرفتی و میخواستی ارتباط برقرار کنی و باز بابایی عزیز با صبر و حوصله دنبال شما. اونجا یه بچه ای بود یک سال و نیمه که من بعدا فهمیدم اسمش آدم هست اهل سوریه بودن.تو رفته بودی پیش اونا و دیگه نمیومدی اینور. بعدا که داشتیم استراحت میکردیم تو هی به بابایی میگفتی بابا اون بچه آدم بود بابا هم میگفت بله آدم بود.من اولشتعجبیعنی چی مامانی خوب آدم بود دیگه مگه چیز دیگه ای قرار بوده باشه؟بابا گفت نه اسمشو میگه اسم اون بچه آدم هست.نیشخندمرده بودم از خنده خیلی جالب بود برام. اتاقمون جای خیلی خوبی بود از بالکن اتاق تمام منطقه ییلاقی طرقبه رو میشد دید. خیلی وقت بود دلم برای چنین جایی تنگ شده بود. یه جای بلند بشینم و منظره سبز رنگی رو تماشا کنم. اون روز من از خستگی و خواب داشتم میمردم ولی شما نمیذاشتی یه دقیقه هم بخوابیم. آخرش مجبور شدم دعوات کردم ببخش گلم زیاد دعوات نکردم فقط گفتم اگه سر و صدا کنی منم مامانت نمیشم که الهی بمیرم اومدی بغلم و گرفتی خوابیدی. اون روز بعد از ظهر رفتیم حرم امام رضا. نمیدونم از اون لحظه های سر درگمی چی بگم؟ هیچ به یاد خودم نبودم فقط اشک میریختم نمیدونم چرا نمیدونستم چی بخوام فقط کمی که آروم شدم برای همه اعضای خانواده ام برای تو برای بابایی برای تک تک دوستانم سلامتی و حاجتروایی رو خواستم.وقتی با چشم گریون از حرم اومدم بیرون با ناباوری دیدم نمیدونم از کدوم مسیر بیام تا شما و بابایی رو پیدا کنم. هاج و واج مونده بودم. گوشیم دست بابایی بود نمیدونستم چیکار کنم؟گریهاشکهایم بیشتر شد یکی از خادمین محترم شمارمو گرفت و با بابایی حرف زدم و بالاخره بعد از 20 دقیقه تونستم پیداتون کنم. همینجوری زار زار مثل بچه ای که از دامن مادرش دور شده بود گریه میکردم و حتی وقتی تو ماشین نشستیم هم زار زار گریه میکردم. بابا هی دلداری میداد و میگفت خوب چیزی نشده که بالاخره همدیگرو پیدا کردیم دیگه. گفتم شما فکر میکنی بخاطر گم شدنم دارم گریه میکنم؟گفت پس چیه؟ گفتم دست خودم نیست نمیدونم این اشکا از چیه؟احساس میکردم کل وجودمو تو حرم جا گذاشتم و دوباره باید برگردم.گریههنوزم همین حسو دارم.به هر کی میگفتم اولین بارمه که میام زیارت امام رضا باورش نمیشد.تو خانوادمون من تنها کسی هستم که تا حالا سفر مشهد نرفته بودم. همش میگم امام رضا صبر کرد و تو روز تولد خودش تو رو به من داد و بعد هم با تو برای اولین بار منو طلبید. چقدر شیرینی برام عزیزترینم. عاشقتم نازنینم.اون شب به هتل برگشتیم و فرداش هم که روز جشن بود از اول روز در اختیار گروه بودیم و نمی تونستیم ازشون جدا بشیم. بعد از صبحانه رفتیم حرم و زیارت مجدد و بازدید از موزه ها و ناهار در رستوران حرم و رفتن به دانشگاه فردوسی و آماده شدن فارغ التحصیلین برای جشن. بابایی هر کاری میکرد که بیای بغل من تا بتونه لباس مخصوص رو بپوشه چسبیده بودی بهش و ازش کنده نمیشدی بالاخره با زور و زحمت بغلت کردم و بردمت بیرون تا بابا با دوستاش عکس بگیره و آماده بشه. بعد از شروع برنامه هم هی دنبال بابا بودی ولی چون اونا تو جایگاه مخصوص بودن و همه هم یه شکل پیدا کردنش برات مشکل بود و منم نشونت نمیدادم . حیف که اونروز گوشی من از صبح شارژش خالی شد و شارژرم هم خراب شد دیگه نمیتونستم عکس و فیلم به اندازه کافی بگیرم. آخر سر تونستم با لپ تاپ یکی از بچه یه کوچولو شارژش کنم و چند تا عکس از زمان اهدای لوح تقدیرها بگیرم.در لحظات آخرت بعد از قرائت سوگندنامه شما رو بردم پیش بابا و با ذوق تا آخرین لحظه پیش بابا بودی و تو همه عکسا باهاش بودی. اون شب که بعد از اتمام مراسم به هتل برگشتیم بعد از خوردن شام بچه ها قرار گذاشتن برن چالیدره یه جای خوب و باصفا. خیلی در کنار این بچه ها بهمون خوش گذشت. اون شب واقعا به یاد ماندنی شد. تمام بچه های گروه هم عاشق شما شده بودن و شما هم حسابی شیرین کاری میکردی و همه رو مجذوب میکردی. تنها کوچولویی که بین اکیپ دانشگاه ما بود شما بودی. یه پسر افغانی بود که شما عاشق ریش و سبیل اون شده بودی و هر جا می دیدیش میگفتی بابا آقای سبیل آقای سبیل و حسابی باهاش دوست شده بودی و اونم خیلی مهربون بود.اون شب هم تموم شد . برگشتیم هتل و فرداش که پنج شنبه بود ساعت 5 عصر ما پرواز برگشتمون بود صبح رفتیم تو محوطه سر سبز هتل کمی نشستیم و شما با بچه ها بازی کردی و بعد هم رفتیم آرامگاه فردوسی و اونجا دایی آیدین رو هم دیدیم که با دوستاش اومده بودن مشهد. تو آرامگاه فردوسی چند تا اسب بودن که افراد میومدن سوار میشدن و در قبالش پول میدادن. از دور که اسبها رو به شما نشون دادیم دیگه گیر دادی و ول نکردی و همش دو پاتو کردی تو یه کفش که من اسب میخوام برام اسب بخرید. هر چقدر میگفتیم که نمیشه و اونا خریدنی نسیتن قبول نمیکردی. گفتم اسبو بخریم جا نداریم واسش میگفتی داریم داریم.گفتم آخه کجا گفتی خونمون گفتم خوب کجا میخواد بخوابه جا نداریم گفتی رو تخت خودم میخوابه باید با من بخوابه. بخر بخر خندههمه غش کرده بودن از خنده. وقتی همه زدن زیر خنده بدتر شروع کردی به جیغ که بابایی تصمیم گرفت ببرتت از نزدیک اسبو ببینی. وقتی رفتی جلو خیلی ازش ترسیدی گفتیم میخوای حالا بخریمش با خجالت گفتی نه. نمیشه ببریمش خونه. میزنه گاز میگیره. شیطانبالاخره یه نفس راحت کشیدیم و تونستیم سوار اتوبوس بشیم و با بچه ها برگردیم هتل. اونجا هم بعد از خوردن ناهار وسایلامونو جمع کردیم و پیش به سوی فرودگاه.اونجا هم بعد از گرفتن کارت پرواز کمی سوغاتی خریدیم و سوار هواپیما شدیم. این دفعه بر عکس دفعات قبلی شربت بهت ندادم میخواستم لحظهtake off رو تجربه کنی. کمی ترسم از اینکه مشکلی برات پیش بیاد ریخته بود. ماشاالله به شما تا لحظه فرود آتیش سوزوندی و خدا رو هزار مرتبه شکر هم که مشکلی واست پیش نیومد. این هم از اولین سفر شایلین و مامانیش به مشهد مقدس که به دلیل ضیق وقت عکسا رو تو یه پست جداگانه میذاریم. البته وروجک خوشگل من اصلا نمیذاره ازش عکس بگیرم باید ببینم کدومش خوب از آب درومده که بذارم تو وبلاگش.

اینجا شایلین تو اتوبوس رفته زیر پای مامان و بابای آدم و کنار آدم وایستاده منم یه لحظه شکارشون کردم. مامان بابای آدم از دانشگاه اصفهان اومده بودن.

اینجا هم دخملی ناز من تو اتاق در حال شیطنت  هستش. دوست دارمممم نازگلم

خوب عسلم حالا باید برم خونه چون شما الان دو روزه که دوباره مریض شدی و گلودرد گرفتی و خونه پیش شین شین و خاله لاله هستی. چند تاعکس دیگه بعدا میذارم. بوووووس بوووووس

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان آمیتیس
24 تیر 92 8:56
واي چه سفر خوبي داشتين خوش به سعادتتون واي كه مرديم از خنده بابت شيرين كاري هاي شايلين هم بابت اسب هم بابت آدم كوچولو و هم بابت آقاي سيبيل
مامان آمیتیس
24 تیر 92 8:57
ماماني نازم شايلينم رو هزاران بار بش چقدر تو اين عكس ماه شده
مامان آمیتیس
24 تیر 92 8:59
براي شايلين جونم و مهتاب جونم و همچنين خدا كنه امام رضا هم ما رو بطلبه


ایشالا عزیزم ایشالا شما هم به زودی برین به زیارت آقا.
پرهام ومامانش
28 تیر 92 1:10
زیارت قبول شایلین جونمممممممممممممممممممم


مرسی خاله جون پرهام جونمو هزار تا بووووووووووووس
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به shaylin1 می باشد