شایلین و مهد کودک
سلام عزیزترینم. دخترک نازنینم عشق جاودانی من
نمی تونم خیلی مفصل برات بنویسم ولی میخوام چند تا چیزو بهت بگم. ما 25 اردیبهشت برابر با سالروز ازدواج من و بابایی به خونه جدید اسباب کشی کردیم. شما هم از خونه خوشت اومده. روز شنبه رفتم مهدکودک ویستا رو که خیلی به خونه ما نزدیکه دیدم. از قبل هم تعریفشو شنیده بودم ظاهرا همه چی خوبه. مهدش هم سه ستاره هست پرسنلش هم مهربونن. همون روز دیگه تصمیمم رو گرفتم که شما رو اونجا ببرم. عصری رفتم خیابون بهار چند دست لباس تو خونه ای و بیرونی برات گرفتم. یه جفت کفش هم خریدم که وقتی پوشیدی دیدم یه سایز برات بزرگه ولی شما از همون اولش تو خونه مامان جون کفشا رو پوشیدی تا آخر شب موقعی که خوابیدی از پات درآوردم گذاشتم کنار که فردا ببرم عوضش کنم. صبح زود بلند شدی دیدی من دارم میرم اداره قشقرق کردی و کفشاتو خواستی بعد با همون کفشا با مامان جون رفتی بیرون. دیگه نمیشد ببرم عوضش کنماز اون موقع تا حالا همش این کفشا رو میپوشی و دیگه هیچ کفش دیگه ای رو قبول نمی کنی.خلاصه اون روز موندی پیش مامان جون یعنی دیروز. من که تعطیل شدم رفتم خونه اونا شما رو برداشتم رفتیم بازاچه پیش خاله نوشین و بعد هم بابایی اومد و رفتیم برای اتاق شما فرش خریدیم. دیشب خاله لاله اومد خونه مون. شب شما ساعت 11 خوابیدی و بردم تو اتاق خودت گذاشتمت تو تختت.خاله جون هم تو اتاق شما خوابید. ساعت 1:30 بامداد بود من هنوز سر در گم بودم و دل تو دلم نبود و نمی تونستم بخوابم. هی هم میومدم بهت سر میزدم. آخه اولین بارت بود که تو اتاق خودت و دور از من و بابایی خوابیده بودی.یه کمی خوابم برده بود که خاله صدام کرد که شایلین آب میخواد بلند شدم رفتم برات آب آوردم و دادم خوردی دوباره خوابیدی.من برگشتم به اتاق خودمون خوابیدم. یه دفعه دیدم خاله لاله صدام میکنه پریدم از خواب و دیدم شما هم هی منو صدا میکنی و میگی مامان بیا منو ببر.ولی گریه نمیکردی. خاله لاله گفت هر دوتون خیلی منو صدا کردین ولی من بیدار نمیشدم. خاله میگفت چقدر خوابت سنگینه. خودم هم تعجب کرده بودم که چطور اینقدر سنگین خوابیده بودم که صدای شما رو نشنیده بودم.ببین خستگی چقدر به من غلبه کرده این روزا. آخه خیلی خسته و بیجون شدم. خیلی تحت فشارم این روزا.شما رو بغل کردم و آوردمت رو تخت خودمون. ولی دیگه خوابم نبرد. دیشب هم لباسا و مدارک شما رو آماده کرده بودم. صبح بلند شدیم آمادت کردم و با بابایی و خاله بردیمت مهد.تا مسئول ثبت نام بیاد ما نشستیم . بعد که اومد شما رو بردن پیش همسن و سالای خودت. تو این فاصله منم از دوربین نگات میکردم. چند تا بچه اومده بودن سمتت و هی میخواستن باهات بازی کنن ولی شما هی خودتو میکشیدی عقب. بعد از اینکه مراحل ثبت نام تمام شد دوباره از دوربین دیدمت. مثل یه بچه خیلی خوب و آروم باکلاس نشسته بودی کنار بچه های دیگه داشتی به مربیتون که اسمش خاله نسرینه گوش می کردی. ما یه ساعت اونجا بودیم که شما خیلی خوب با بچه ها داشتی بازی میکردی. محیط برات خیلی جالب بود. بعد من و بابایی ساعت 9 برگشتیم بابایی رفت شرکت منم اومدم اداره. خاله لاله زنگ زده بود که یه بار رفتی پایین پیش خاله ولی خاله رو تحویل نگرفتی و دوباره برگشتی بالا پیش بچه ها. وای خدایا یعنی میشه شما بدون هیچ اذیتی به مهد عادت کنی؟؟دلم میخواد بدون اینکه گریه کنی و اذیت بشی از مهد خوشت بیاد و هر روز بری مهد. موقعی که از در حیاط مهد اومدیم بیرون زدم زیر گریه بابایی خیلی دلداریم داد ولی من نمیتونستم جلوی گریه مو بگیرم. میدونم باید بری مهد ولی دل مادره دیگه همیشه برای بچش میتپه.امیدوارم اونایی که من شما رو بهشون سپردم واقعا از ته دلشون آدمای خوبی باشن و نذارن شما و امثال شما کوچیکترین اذیتی بشید و واقعا از شما مثل بچه های خودشون مراقبت کنن.یعنی خدایا اینجوریه یا نه؟؟؟؟؟خیلی ناراحتم مامانی دلم گرفته. ولی باور کن این تنها بهترین گزینه ای بود که در شرایط فعلی میتونستم انتخاب کنمامیدوارم بزرگتر بشی و مادر بشی و بتونی درکم کنی. من امیدوارم تو مهد بهت خوش بگذره و شرایطت خیلی خوب باشه.خدایا پروردگارا بچمو محافظت کنالان به خاله اس ام اس دادم گفت برگشتید خونه رفتید پیش خاله نوشین. آخه قرار بود بیشتر از یکی دو ساعت نگهت ندارن امروز. میترسن از مهد خسته بشی. هنوز زنگ نزدم به خاله لاله بپرسم چه جوری از مهد اومدی بیرون. بعدا برات می نویسم. فعلا به خدای مهربون میسپارمت. خدا یار و یاورت باشه گل همیشه بهارم