شایلین و مریضی
شایلینم نازنینم دختر خوبو ماهم . عزیزتر از جونم دار و ندارم فدات. نمیدونم از کجا شروع کنم و از چه بنویسم. خیلی وقته برات مطلبی ننوشته بودم دلم میخواست از چیزای خوب بنویسم ولی باور کن همه چیزو فراموش کردم. فقط زجری که در طول تعطیلات عید کشیدم رو یادم هست. دخترک نازنینم. ماه قشنگم نفهمیدم چطوری و کی مریض شدی. همه چیز داشت خوب پیش میرفت. داشتیم برنامه ریزی میکردیم که من و شما و بابایی سه تایی با هم به سرزمین مادری من و یا همان زادگاهم برویم که یهو همه چی خراب شد. صبح روز سوم فروردین وقتی از خواب بیدار شدی کمی صبحانه خوردی شروع کردی به گریه و بیقراری. وقتی بغلت میکردم متوجه شدم به شدت تب داری. همش گریه میکردی گفتم کجات درد میکنه زیر گوشتو روی لپتو نشون میدادی. ما هم ناهار دکتر عبدالله و آقای عبدالمجید رو دعوت کرده بودیم. خیلی ترسیده بودم. چون قرار بود مهمون هم بیاد به بابایی گفتم غذا درست کنه خودم سریع بردمت اورژانس بیمارستان پارسا. یه پزشک عمومی معاینه ات کرد و گفت چیز خاصی نیست گلوش کمی التهاب داره. یه شربت سفکسیم و یه استامینوفن داد. برگشتیم خونه شما آروم شده بودی ولی همچنان تب داشتی. به دکتر عطایی دسترسی نداشتیم. تا شب صبر کردم ولی تب شما پایین نیومد. نصف شب با تب 39 درجه بردیمت بیمارستان کودکان تهران. اونم یه شربت کوآموکسی کلاو داد و ما رو روانه خونه کرد. عجیبه این پزشکان تو بیمارستان اصلا تو معاینه بچه دقت نمی کنن. از اون روز تا ششم عید تب شما در نوسان بود و کم و زیاد میشد. منم داغون و دربدر بودم. روز ششم خوشبختانه دکتر عطایی مطب بود صبح با بابا بردیمت پیشش. وقتی معاینه ات کرد. گفت گوشهات التهاب داره خیلی شدید. داروهایی که بهت داده بودن خیلی ضعیف بوده. گفت ببریم بیمارستان کودکان. یه آزمایش اورژانسی بدیم و بگیم جواب آزمایش رو برا دکتر تلفنی بگن. بعد از دادن آزمایش شما رو بردیم خونه ولی من به بیمارستان برگشتم تا جواب رو خودم بگیرم. وقتی جواب آزمایش رو برای دکتر خوندن دکتر با من صحبت کرد و گفت عفونت خوب درمان نشده و ریخته تو خونش باید حتما بستری بشه. من وا رفتم و از بیمارستان تا خونه تو ماشین زار زدمو گریه کردم. خدایا به حق تمام مقدسات دیگه اون روزا رو تکرار نکن. با چشم گریون بردیمت بیمارستان و بستریت کردیم. وقتی میخواستن ازت رگ بگیرن و سرم بهت وصل کنن. منو از اتاق بیرون کردن. تو هم دائم جیغ میزدی و منو میخواستی. همش میگفتی من مامانمو میخوام. مامانم کوو؟
نازنینم اشک امونم نمیده نمیتونم یادآوری کنم اون ده روز رو. فقط اینو میگم که یعد از پنج روز مرخصت کردن. ولی همون شب استفراغ کردی و دوباره به بیمارستان بردمت. فکر کردن اسهال و استفراغ گرفتی. ولی به دلیل بالا بودن رقم یکی از اندیکسهای آزمایشت دوباره بستریت کردن و هزار جور حدس و گمان و اذیت. و در آخر سر روز 15 فروردین مرخصت کردن. خدایا شکرت که تو دوباره به خونه برگشتی.تا آب نخاعت رو گرفتن و آزمایش کردن که نکنه زبونم لال مننژیت باشه.
خدایا نمیدونم چی بگم. ولی تو رو شکر میکنم که نوگل نازنینم سالم و سلامته. پروردگار عزیزم دخترم رو اول از چشم زخم بعد هم از انواع مریضیها محافظتش کن. امین. پریشب خیلی دلشکسته بودم از یادآوری خاطرات اون روزا. نشستمو و به درگاه خدا گریه کردم و از خدای مهربونم خواستم که اگر ناراحتی و مریضیی خدای نکرده تو وجودت باشه همون شب بزنه به تمام اعضای تن من. دردها رو من بکشم و تو هیچوقت مریض نشی. صبح که بیدارم کردی وقتی رفتم برای شما صبحانه اماده کنم. دردی تو دلم پیچید. اولش فکر کردم یه دل پیچه معمولیه و میگذره. کم کم درده بیشتر و بیشتر شد. اونقدر زیاد شده بود که از شدت درد به خودم میپیچیدمو و جیغ میزدم.نمیتونستم در مقابل درد خودمو نگه دارم تا شما نگران نشی. طفلک بابایی هم خیلی ترسیده بود تنها کاری که تونست بکنه این بود که به آقا جون و مامان جون زنگ زد و اونا هم سراسیمه خودشونو رسوندن. کمی پشت و شکمم رو ماساژ دادن تا درده کمتر بشه و بعد که یه قرص خوردم کمی خوابیدم خوب شدم. تمام لحظه هایی که درد میکشیدم فقط میگفتم خدایا شکرت. چون اون درد و بلای تو بود که ریخته بود به جون و دل من. یه درد بی علت. ولی خدای مهربون درد رو از تو دور کرده بود.این بود که درد رو برام شیرینتر میکرد. خدایاااااااااااااااا شکرت. خدایا میدونی که چه زجری کشیدم وقتی دستهای ضعیف و کوچولوی دخترمو سوراخ سوراخ میکردن تا رگشو بگیرن و چه عذابی داشت وقتی دختر ماهم از دیدن پرستارا وحشت میکرد و شروع میکرد به گریه.
خدای مهربون و عزیزم دیگه نه من و نه هیچ مادری رو این تجربه ها رو براشون پیش نیار.خدایا دردا رو بریز به جون من و نذار طفل کوچک و نازنینم دردی و مریضی رو تجریه کنه. خدایا کمکم کن تا بتونم اون روزا رو فراموش کنم و با شادی زندگی کنم. شایلینم نازنینم دوستت دارم هزاران بار دوستت دارم