مامانی و دختر عموش
سلام دختر نازنینم. اول از همه بهت بگم که دو روزه که خیلی بچه خوبی شدی(بزنم به تخته)گوش شیطون کر. چون صبح وقتی تحویلت میدم به مامان جون اصلا گریه نمی کنی و با منم بای بای میکنی و با خیال راحت میام سر کار. دوستت دارم عشقم. همیشه اینجوری باش.
شایلینم امروز صبح اومدم اداره پشت میزم نشسته بودم که یه دفعه دختر عموی خوب و مهربونم روح افزا جان یادم افتاد و بی اختیار گوشی رو برداشتم و شمارشو گرفتم. با اینکه اون معلم هست و ممکن بود سر کلاس باشه باز دل به دریا زدم و بهش زنگ زدم. خوشبختانه جواب داد. پرسیدم سر کلاسی گفت نه مرخصی هستم یه کم حال ندار بودم نرفتم مدرسه.کمی با هم حرف زدیم خیلی وقت بود صحبت نکرده بودم باهاش. گفت دیشب پسرم امیر حسین ازم خواست تا قصه کودکیهای خودمو بهش بگم. امیر حسین شش سالشه. میگفت شروع کردم بهش گفت یه روز و روزگاری دو تا دختر عمو بودن که.....میگفت قصه کودکی و همبازی بودن و روزگارانی که با هم گذراندیم رو به پسرم گفتم. میگفت وقتی به اونجا رسید که این دختر عموها هر کدام از یه شهر دیگه دانشگاه قبول شدن و از هم به سختی جدا شدن گریه امونم نداد و اشک از چشمام فرو ریخت. میگفت امیر حسین بغلم کرد و گفت مامان ببخشید من شما رو یاد گذشته هات انداختم و باعث شدم گریه کنی.اینجاش منم گریه کردم شایلینم.روح افزا میگفت امیر حسین بهم گفت مامان میدونم یکی از اون دخترا شما هستی ولی اون یکی دختر کیه؟ مامانش هم گفته مهتاب رو میگم مامان شایلین. آخه امیر حسین فقط یه بار شما رو دیده. اونم عید سال 90 که شما 5 ماهت بود و ما رفتیم اهر.وقتی روح افزا اینا رو میگفت منم خیلی منقلب شده بودم و گریه کردم. دلم برای اون روزا پر کشید. چه روزا و چه خاطراتی داشتیم با هم. چه شبهایی که تا صبح بیدار میموندیم و هی میگفتیم و می خندیدیم. کودکیهای شیرین و زیبایی داشتیم. تابستونا میرفتیم به روستا و تو آغوش طبیعت میگذروندیم و زمستونا و پاییز و بهار رو هم تو شهر خودمون همیشه پیش هم بودیم. چهار سال دبیرستان رو با هم همکلاس بودیم. با هم میرفتیم مدرسه و بر میگشتیم. خونه مون خیلی از همدیگه دور نبود. همیشه کنار هم بودیم. تا اینکه سال اول روح افزا کنکور سراسری رشته زبان و ادبیات فارسی دانشگاه تبریز قبول شد و رفت دانشگاه. ولی من نتونستم سراسری قبول شم و موندم سال بعد رشته زبان و ادبیات فارسی دانشگاه تهران قبول شدم. همون موقع آقا جون با عجله خونه اهر رو فروخت و اومد از تهران خونه خرید و تمام زندگی رو جمع کرد و اومد تهران. امیدم بریده شد. وقتی میخواستم به تهران بیام من و روح افزا تو آغوش هم یک ساعت تمام گریه کردیم. با بی قراری و بی تابی از هم جدا شدیم. اشکهای من و روح افزا دل همه رو بی تاب کرده و همه رو به گریه انداخته بود. به نظرم میومد فاصله اونقدر زیاده که ما نمیتونیم همدیگر رو ببینیم. اون موقع هم نه اینترنت به این وسعت پیشرفت کرده بود و نه تلفن همراه. ما فقط از طریق تلفن خونه و نامه با هم ارتباط داشتیم. هر ماه یه نامه برای هم رد و بدل میکردیم و چه نامه هایی.دوستان دیگرم نیزیعنی مینا،ناهید، لیلا و دختر عموی عزیزتر از جانم نسرین که با اینکه چند سالی ازم کوچیکتر بود ولی همیشه برام نامه می نوشت و برایمان دلتنگی میکرد. هنوز هم عاشقشونم و دوستشون دارم خیلیییی. سال اول سال سختی بود. تا اینکه تعطیلات تابستون رفتم اهر دیگه دلم آروم گرفت. کم کم عادت کردیم به این شکل زندگی و سالی دو بار هم همدیگرو می دیدیم.تا من ازدواج کردم و شما به دنیا اومدی و دوباره به اونجا رفتنم کم شد. امسال اگه خدا بخواد میخوام ببرمت شهر خاطراتم رو دوباره بهت نشون بدم عزیز دلم. شهری که سال 1376 اونجا رو ترک کردم و سال 1380 درسم تموم شد و سال 1382 رفتم سر کار و 1388 ازدواج کردم و خداوند مهربان سال 1389 تو رو بهم هدیه کرد و اکنون زندگی با وجود تو رنگ دیگه ای داره.با اینکه هم من و هم روح افزا خیلی تو زندگیمون غرق شدیم ولی هنوز هم عشق و محبت پاک و بی آلایشمون به همون اندازه تو دلامون باقیه.
از خداوند مهربان میخوام برای همه تندرستی و دلخوشی عطا کنه و به همه عزیزان و خانواده من نیز هم.