بدون عنوان
یه روز قبل از شب یلدا که روز چهارشنبه بود من به دلیل احساس کسالت نتونستم اداره بیام و موندم خونه.اون روز همش با شما بازی کردم و برات کتاب خوندم تا اینکه شب که بابایی اومد خونه به شین شین زنگ زد اونم گفت که فردا یعنی شب یلدا رو میان تهران. روز پنج شنبه هم منتظر شدیم تا اونا بیان و آماده شدیم رفتیم خونه مامان جون. چون شام اونجا دعوت بودیم و قرار بود دایی رامز اینا هم بیان.از لحظه ای که رسیدیم شما شروع کردی به شیطنت و باز خودت شدی مرکز توجه همه اهالی خونه و مهمونا. حسابی شیرین زبونی میکردی و شعر میخوندی و این ور و اون ور میپریدی.همش به بردیا کوچولو گیر میدادی و میرفتی دستتو به چشماش و صورتش میزدی و زن دایی هم می ترسید هی بردیا تو بغلش این ور می رفت اون ور می رفت. حالا دارن میفهمن که آدم چقدر نسبت به بچه اش حساس میشه.آخه زمانهایی که شما تازه به دنیا اومده بودی وقتی کسی میخواست به شما دست بزنه میترسیدم که نکنه نتونه خوب تو بغلش شما رو بگیره و یا اتفاقی برات بیفته و همش نگرانت بودم. دایی صمد همیشه به من میگفت تو زیادی حساسی ولی حالا میبینه که آدم سر بچه کوچولو حساس میشه.بالاخره بعد از شام نوبت به سفره شب یلدا رسید که خاله لاله کاراشو انجام داد و به محض اینکه شما چشمت به هندوانه افتاد گفتی هندونه میخوام و نشستی کنار سفره و شروع کردی به هندونه خوردن. وای یه عالمه هندونه خوردی و هر چقدر میگفتم بسه دل درد میگیری گوش نمیکردی و اگه میخواستیم بهت ندیم گریه میکردی. به مناسبت اولین شب یلدای بردیا جون هم یه کیک گرفته بودن و یه شمع گذاشته بودن روش که شما پریدی و فوتش کردی. چند بار فال حافظ گرفتیم خیلی خوب بود. دایی رامز هم گیر داده بود به من که بیا این 206 ما رو بخر ولی من هر چقدر فکر کردم دیدم لزومی نداره فعلا ماشین بگیرم. آخه میخوام اگه بشه خونه رو عوض کنم و بیام نزدیک اداره خونه بگیرم. اون شب خیلی شب خوبی بود و همش گفتیم و خندیدیم. مراسم ما هم برای موسی و شین شین جالب بود هر چند که اونا هم برای شب یلدا مراسمی دارن و غذایی به اسم جاوز میخورن که مخصوص شبهای مهم سالشونه.ولی از مراسم ما خیلی خوششون اومد. بخصوص فال حافظ که نمی دونستن چیه و ما براشون توضیح دادیم و خیلی خوششون اومد و خواستن که برای اونا هم فال حافظ بگیریم.
دخترکم این روزا حسابی مهربونی خودتو نشون میدی اگر از دستت ناراحت بشم میای و غرق بوسه ام میکنی و هی میگی ببشید مامانی. خیلی علاقمند شدی به کتاب خوندن و کتابهای کتی و خرسی و می می نی رو چندین بار برات میخونم باز سیر نمیشی.خوب جیشتو میگی و به هیچ وجه شبها تو رختخواب جیش نمی کنی. از 9 ماهگی به بعد شبها جیشت خیلی کم بود طوری که بعضی روزا صبح میدیدم پمپرزت خشکه بخاطر همین دیگه از 11 ماهگی شبها بهت پمپرز نبستم. هر وقت که دلت بخواد میری کتابهاتو بر میداری و خودت شروع میکنی به خوندن. از روی تصاویرش داستان رو به طور کامل برام تعریف میکنی. اگر کسی ندونه فکر میکنه خوندن بلدی.من این وبلاگ رو تازه برات درست کردم و میخوام از این به بعد خاطراتتو تو این بنویسم. اون وبلاگ دیگه هم سرجاشه. امیدوارم اینجا بتونم دوستای خوبی پیدا کنم و با همفکری اونا بتونم بهتر بنویسم. دوستت دارم نازنین دخمل زیبای من