شایلین و جشن بهار چین
دیروز سفارت چین به مناسبت عید بهار چین یه جشنی گرفته بود که ما هم دعوت بودیم. مراسم ساعت 3 بعد از ظهر بود من صبح زوذ شما رو گذاشتم پیش بابایی و رفتم خیابان بهار تا سارافونی رو که چند روز پیش برات خریده بودم و از رنگش خوشم نیومده بود عوضش کنم و یه رنگ دیگه بگیرم. بالاخره رفتم و زود هم برگشتم. بابایی هم زحمت کشیده بود و ناهار آماده کرده بود. قرار بود خاله لاله و دایی فردین هم با ما برن.فردین که صبح زود با دوستاش رفته بود بیرون و از اونجا خودش رفته بود سفارت و موسی و شین شین رو پیدا کرده بود با اونا نشسته بود. ما هم ساعت چهار و نیم رسیدیم. امسال خیلی شلوغ بود و همه را دعوت کرده بودن به غیر از ما چند نفر ایرانی دیگه هم بودن.برنامه ساعت 5 شروع شد. ولی شما از وقتی برنامه شروع شد هی میگفتی مامانی بدم میاد بدم میاد. همش کلافه بودی. چون به دلیل ازدحام جمعیت جایی نبود تا شما جولان بدی و این ور و اون ور بدویی اعصابت خورد شده بود. هر کاری هم کردم که ازت عکس بگیرم نذاشتی و من نتونستم یه عکسی ازت بگیرم که بتونم بذارم تو وبلاگت. فقط دو سه تاشو میشه اینجا بذارم بقیه اش طوری بودن که هی سرتو این ور اون ور میچرخوندی که ازت عکس نگیرم. حالا این چند تا رو ببین.
اینجا دیگه آخرای مراسم بود و شما یه کمی نفس کشیدی و نشستی رو صندلی و داری خیار میخوری. هر کی ندونه فکر میکنه شما چه خوش خوراکی. دیگه هیچ کس نمی دونه من چه عذابی میکشم تا شما چیزی بخوری. خیلی ناراحتم از این همه بدغذاییتعروسکی که شین شین تو مسابقه اول شد و بهش جایزه دادن هم تو بغلته. آخه دختر عمه ات اونو هدیه کرد به شما. شین شین جونم شِ شِ
اینجا هم دخمل خوشگل مامانی داره با هننی و مصطفی روی سن بازی میکنه. یه لحظه صداش کردم و برگشته نگام میکنه. دوستت دارم عسلم
اینجا هم نشستی رو کف سالن و عشق میکنی.عزیزم همه دنیای من فدای یه لحظه شاد بودنت گل نازم
اینم یه عکسی که روز قبل تو خونه مامان جون اینا ازت گرفته بودم. الهی فدات بشم بذار همیشه اینجوری عکسات قشنگ باشه دیگه نازنینم.
دیشب برنامه ساعت 8:30 تموم شد و بعد از خلوت شدن سالن ما هم کمی با دوستانمون صحبت کردیم و مامان هننی ازم گله کرد که چرا تولد شما دعوتش نکردم ولی منم فکر میکردم اونا هنوز از چین برنگشتن و قرار شد یه روز یا ما بریم خونه شون یا اونا بیان. بیرون بارون سیل آسا می بارید و ما هم ساعت 9:30 رسیدیم خونه. امسال جشن بهار بهمون زیاد خوش نگذشت چون خیلی شلوغ بود. انشالله سالهای بعد بهتر از این باشه.
امروز صبح هم وقتی داشتم لباساتو می پوشوندم تا ببرمت خونه مامان جون بیدار شدی و همون جا شروع کردی به گریه و زاری که مامانی نرو اداره. منم دیدم خیلی گریه میکنی گفتم نمیرم.وقتی هم رسیدی خونه مامان جون دوباره گریه کردی. مجبور شدم کنارت داراز بکشم و بخوابونمت و بعد بیام سرکار. دلم از الان برات تنگ شده. کاش میشد امروز میموندم پیشت آخه مامان جون هم مریضه حالش خوب نیست. امروز کارمون کمه اگه بشه بعد از ظهر زود میام پیشت ناز گل قشنگم. بوس بوس