عید نوروز 1393
سلام به دختر یکی یه دونه ام و سلام به همه دوستان عزیزم
قبل از هر چیز به خاطر تاخیرم ازتون معذرت خواهی میکنم. تنبلیه دیگه کاریش نمیشه کرد
بدون مقدمه میرم سراغ تعطیلات عید نوروز امسال. سال قبل که خون به جیگر شدیم به خاطر بستری شدن نازگلمون در بیمارستان.ولی امسال جای همتون خالی خیلی خیلی بهمون خوش گذشت. بعد از4 سال دل زدیم به دریا و رفتیم به قول دوست عزیزمون مونا جون ولایتمون. سفر خیلی خوبی بود تجربه ای شیرین به همراه دختر عزیز و همسر مهربان و خوش سفرم بود. روز اول عید دیگه خیلی کلافه بودم هر چقدر هم زنگ میزدم ترمینال که بلیط رزرو کنم جواب نمیدادن. بالاخره پسر عموی عزیزم ساسان جان زحمت کشیدن به یکی از دوستانشون گفتن و ایشون هم برامون واسه صبح فردا یعنی دوم عید بلیط رزرو کردن و ما هم شروع کردیم به بستن چمدونمون. خلاصه صبح روز دوم حرکت کردیم و عصر ساعت 5 رسیدیم شهرمون. هوای تازه شهرمون که بهم خورد از خود بیخود شده بودم. شایلین هم لحظه شماری میکرد تا شهرمونو ببینه. تو اتوبوس هم دختر خیلی خوبی بود.تو صندلی کنار باباش یه آقا پسری به اسم امید نشسته بود که حسابی باهاش دوست شده بود و همش دنبال امید بود. امید هم 16 یا 17 ساله بود. سه روز تو شهرمون تو خونه عمو و پسر عموهای بنده موندیم.چهارمین روز با پسر عموم و همسرش رهسپار دهکده خاطراتمون شدیم. ذوق و شوقم وصف ناپذیر بود اشتیاق فراوونم به همسرمو دختر عزیزتر از جانم نیز سرایت کرده و سر از پا نمیشناختیم. اول رفتیم کنار رودخونه بساط کباب راه انداختیم و تجدید خاطره کردیم.بعد رفتیم روستا و خونه عموی بزرگم خدا بیامرز. و اونجا لنگر انداختیمهمه چیز در اون روستا فرق کرده بود ولی هواش و کوههاش همون بودن و این به من جون تازه ای میداد. بعد از چند روز گشت و گذار در کوهها و باغها و کنار رودها یک روز برف زیبا شروع به باریدن کرد و تا صبح روز دیگر به 40 سانت رسید.دوستان جای همتون خالی. همه چیز زیبا بود و زیباتر شد. روز اول برف با پسر عموها و دختر عموها و خواهر و برادرم مجردی زدیم به دل برف و رفتیم باغ. اتفاقی برای من افتاد که وسیله تفریح و خوشی جمع صمیمیمان شد.(آن اتفاق رو در پستی جداگانه خواهم نوشت) تو این مدت یه عروسی رفتیم و روز سیزده بدر هم چون دیار خودمون پر از برف بود راهی سواحل رود ارس شدیم که با اونجا 1 ساعت فاصله داشت. سیزده هم بسیار خوش گذشت و به خوشی بدر شد. روز بعد به شهرمون برگشتیم و 15 فروردین هم به تهران اومدیم. تو تهران دلم حسابی گرفت.و بهانه گیریهای دختر عزیزم هم از همان روز شروع شد. خدا میدونه با چه ترفندی تونستیم راضیش کنیم که باید به خونمون برگردیم اصلا نمیخواست به تهران برگرده. یه روز به مامان جونش گفته بود که باید خونمونو بیاریم اینجا و همچنین مهد کودک رو هم بیاریم اینجا زندگی کنیم و دیگه تهران نریم. الهی فدات بشم گلم اون آزادی و اون هوا به دل شما هم نشسته بود و دوس نداشتی از اونجا دل بکنی. ایشالا خودمون میریم اونجا یه خونه میسازیم و گاهی سر میزنیم به اونجا
اینم از عکسای دختر مهربونم و نازم
شایلین و دومین تجربه سفر با اتوبوس vip
اینجا باغ عمومه و دردونه ما بر لب جوی نشسته و داره لذت میبره
اینجا هم داره هاپوهای عموجونو تماشا میکنه که یکیش جودیه و دیگری گودی.جودیه خیلی باهوشتره و آماده به خدمت هم هست که عمو دستور بده تا حساب ما رو برسه
اینجا هم تو خونه داخل باغ هستیم دختر گلمون ناراحته و میخواد بره بیرون با هاپوها بازی میکنه
عزیز دلمون در کنار رودخانه ورودی روستا
اولین صبح دخترم در روستا.از دختر عموم خواهش کردیم برامون نون محلی درست کنه. اونا هم که خیلی وقته دیگه نون محلی درست نمیکنن و از نونوایی نون میگیرن کمی سختشون بود ولی بخاطر ما دو جور نون درست کردن دستشون درد نکنه. اینم گل قشنگ منه که نونو زده زیر بغلش و از اون یکی هم داره میخوره. فدات بشم نون محلی ندیده ی من
الهی فدای هر دوتون بشم. این شایلین و امیرحسین پسر دختر عموم روح افزا هستش. این دو تا با اینکه تفاوت سنی شون کم نبود ولی اصلا از هم جدا نمیشدن. انگار علاقه ای که بین من و روح افزا هست به اینا هم سرایت کرده بود. اینجا ساعت 2 نصف شب بود که ما نشسته بودیم و حرف میزدیم اینا هم مشغول بازی بودن که یه دفعه دیدیم سکوت همه جا رو گرفته و رفتیم دیدیم تو اتاق اینجوری سراشونو چسبوندن به همو خوابشون برده بود. این اتفاق در عرض دو سه دقیقه افتاد. اینقدر خسته بودن که یهو خوابشون برده بود. ای جووووونم
الهی فداش بشم این وروجک من بردیا هستش. عمه فدات بشه عسلم. روز سیزده بدر دور از چشم آقای مزرعه دار رفته تو مزرعه گندم
اینجا هم شایلین و آیلین(دختر پسر عموم) و امیرحسین در حال اکتشاف هستن
شایلین و آیلین در ساحل رود ارس پشت به پشت هم دارن از طبیعت لذت میبرن. فداتون بشم مننننننننن(حجم عکسا رو که کم کردم کیفیتشون اومده پایین)
اینم شایلین با محمدمهدی (نوه عموم)پشت کامپیوتر نشستن. ای جوووونم محمدمهدی با این چشای قشنگش منو نیگا میکنه تا ازش عکس بندازم
شایلین و بابایی بر بالای سد ارس
باز دوباره این دوتا عزیز نازنین یواشکی رفتن تو زمین یونجه و یونجه چیدن و دارن میارن. دختر گل ما فهمیده بود این سبزی خوردنیه و از اینا گذاشته بود دهنش و باباش جلوشو گرفته بود که نخوره من که پایین بودم یهو دیدم پدر و فرزند دارن میان و دخملی تو بغل باباش داره هی تقلا میکنه. علت رو پرسیدم باباش گفت میخواد یونجه بخورهکلی باهاش حرف زدیم تا راضی بشه نخوره
و اینجا شایلین و امیرحسین دنبال پیدا کردن حشرات از زیر سنگ هستن
شایلین دختری در مزرعه در ساحل رود ارس
امیر حسین نازنینی که همه جا مراقب شایلین بود. فداتون بشم من
شب آخر سفر همه مون خونه روح افزا جون بودیم و فرداش قرار بود برگردیم تهران. وقتی آخر شب خداحافظی کردیم که بریم خونه عمو سیاوش و اونجا بخوابیم یهو امیرحسین گریه رو شروع کرد و به باباش گفت باید بریم برای من تبلت بخری. هر چقدر میگفتیم الان نمیشه قبول نمیکرد.رفتم بوسش کنم و ازش خداحافظی کنم. گفت با همتون قهرم. بمیرم الهی خیلی ناراحت شدم میدونستیم ناراحتیش بخاطر رفتن ما هستش ولی یه جور دیگه داشت بروز میداد
عزیزانم خدا همتونو حفظ کنه