بدون عنوان
یه روز قبل از شب یلدا که روز چهارشنبه بود من به دلیل احساس کسالت نتونستم اداره بیام و موندم خونه.اون روز همش با شما بازی کردم و برات کتاب خوندم تا اینکه شب که بابایی اومد خونه به شین شین زنگ زد اونم گفت که فردا یعنی شب یلدا رو میان تهران. روز پنج شنبه هم منتظر شدیم تا اونا بیان و آماده شدیم رفتیم خونه مامان جون. چون شام اونجا دعوت بودیم و قرار بود دایی رامز اینا هم بیان.از لحظه ای که رسیدیم شما شروع کردی به شیطنت و باز خودت شدی مرکز توجه همه اهالی خونه و مهمونا. حسابی شیرین زبونی میکردی و شعر میخوندی و این ور و اون ور میپریدی.همش به بردیا کوچولو گیر میدادی و میرفتی دستتو به چشماش و صورتش میزدی و زن دایی هم می ترسید هی بردیا تو بغلش این ور می...
نویسنده :
مامانی
14:25