شایلینشایلین، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 10 روز سن داره

shaylin1

شایلین و مامانی 4 روز در کنار هم

سلام مه جبین قشنگم قبل از اینکه بخوام از 4 روز با هم بودن بنویسم میخوام درد دل کنم باهات. شایلینم امروز از لحظه ای که رسیدم سر کارم به شدت دلشوره دارم. قلبم انگار میخواد از جاش کنده بشه. واقعا یه لحظه هایی تو زندگی آدم هست که میفهمه مادر بودن چقدر دلنشین و چقدر سخته. همه لذتهاش یه طرف این دلتنگی و دل نگرانی و وحشتهایی که به سراغ آدم میاد هم یه طرف. نمیدونم چی بگم حالم خیلی بده. از صبح همش دارم در حین کار کردن دعا میخونم. یه کمی کارمو ول میکنم بلند میشم تو اتاق میچرخم به مامان جون زنگ میزنم گریه میکنم به بابایی زنگ میزنم به همکارم سر میزنم باز دعا میخونم کار میکنم صدقه میذارم وای دور خودم میچرخم ارباب رجوع میاد جواب میدم فقط میخوام از اتاقم...
6 اسفند 1391

شایلین و عروسکش سارا

دخترک نازنینم سلام گاهی با عروسکات ارتباط خوبی برقرار می کنی و باهاشون حرف میزنی. چند روز پیش داشتی تو اتاق بازی میکردی وقتی اومدم تو اتاق دیدم تو تختت داری با عروسکت که اسمش سارا هست حرف میزنی و میخوای بخوابونیش. تو اون لحظه گوشیمو برداشتم سریع چند تا ازت عکس گرفتم که اینجا میذارمشون. الهی قربونت برم تو ناز و مهربونی. هر حرفی ما بهت میگم تو به عروسکات میگی و قربون صدقه شون میری. البته کمتر پیش میاد تو با اونا سرگرم بشی به همین دلیل منم از فرصت استفاده کردم تا چند یادگاری از اون لحظه ها داشته باشم. همش داشتی میگفتی آهان دختل گشنگم اینجا بخواب. اینجولی نه بذار پتو بچشم روت. آهان چشاتو بستی؟حالا بخواب... فدات بشم که...
5 اسفند 1391

شایلین و 28 ماهگی

سلام عزیزترین من چند روزیه که نتونستم مطلبی برات بنویسم. آخه این روزا خیلی تو اداره سرم شلوغه.خیلی چیزا هم یادم رفته.دو روز پیش شما 28 ماهه شدی عشقم. یه ماه زیبا رو نیز پشت سر گذاشتی و به سه سالگیت نزدیکتر شدی.این روزا داری دندون آسیابتو در میاری.وقتی لثه تو نگا میکنم میبینم متورم و قرمز شده ولی مروارید قشنگت هنوز نیومده بیرون.  برات از روز پنج شنبه هفته پیش یعنی مورخ 26 بهمن ماه می نویسم. اون روز قرار بود شما رو ببرم پیش دکتر عطایی. آخه یه آزمایش ادرار ازت گرفته بودیم دلم میخواست به دکتر خودت نشون بدم و همچنین یه کمی با دکتر عطایی در مورد شرایطت و مهد کودک و گواهی سلامت حرف بزنم. شب قبلش بابایی پیش دکتر عبدالله مونده بود و ...
30 بهمن 1391

شایلین و مشاوره

سلام دختر ماهم عزیز دلم امروز رفتم پیش مشاور و در مورد شما صحبت کردم و توضیح دادم که اینجوری هی قشقرق به پا میکنی. یه کمی که صحبت کردیم تنها توصیه ای که روش تأکید کرد این بود که باید شما رو ببرم مهد کودک. حالا من باید برم پیش دکتر عطایی همه مدارک پزشکی و اینا رو بگیرم و اگه خدا بخواد هفته آینده بیارمت مهد کودک.چون خیلی وقته واست تو مهد جا رزرو کردم. وای یه پروسه خیلی سنگینی داره تو زندگیمون شروع میشه. خدایا بهم کمک کن و توانم رو بیشتر کن تا بتونم از عهده همه چی بر بیام. امروز بابایی هم تا الان دانشکده بود. خدا رو شکر هم استاد راهنماش و هم استادان مشاورش تأیید کردن که رساله اش آماده دفاع هست حالا باید داورا نظرشونو بدن که بتونه دفاع کنه. ...
17 بهمن 1391

شایلین و مامان مهتاب

سلام دختر نازنینم چند وقتیه خیلی لجباز شدی و خیلی اذیتم میکنی دائم در حال جیغ و داد کردن هستی. اگر چیزی بر وفق مرادت نباشه جنجال به پا می کنی و خودتو هلاک میکنی مثلا اگر بخوای سی دی نگاه کنی کافیه فقط یه بار بگم بسه دیگه خاموشش کنیم. دیگه اینقدر خودتو میزنی و جیغ جیغ میکنی که درمونده میشم. فقط میخوای حرف حرف خودت باشه. اصلا هم غذا خوب نمی خوری. پریروز به خاطر اینکه گفتم ماژیک رو به دهنت نزن یه علم شنگه ای به پا کردی که بیا و ببین.اینقد جیغ زدی که مبینا و مامانش اومدن سراغمون.واقعا نمی دونم چیکار کنم و چه جوری باهات رفتار کنم که اینجور مواقع آسیبی به خودت نزنی سه ماه پیش هم اینجوری شده بودی ولی اون موقع چون داشتم از شیر میگرفتمت اینجور...
16 بهمن 1391

شایلین و جشن بهار چین

دیروز سفارت چین به مناسبت عید بهار چین یه جشنی گرفته بود که ما هم دعوت بودیم. مراسم ساعت 3 بعد از ظهر بود من صبح زوذ شما رو گذاشتم پیش بابایی و رفتم خیابان بهار تا سارافونی رو که چند روز پیش برات خریده بودم و از رنگش خوشم نیومده بود عوضش کنم و یه رنگ دیگه بگیرم. بالاخره رفتم و زود هم برگشتم. بابایی هم زحمت کشیده بود و ناهار آماده کرده بود. قرار بود خاله لاله و دایی فردین هم با ما برن.فردین که صبح زود با دوستاش رفته بود بیرون و از اونجا خودش رفته بود سفارت و موسی و شین شین رو پیدا کرده بود با اونا نشسته بود. ما هم ساعت چهار و نیم رسیدیم. امسال خیلی شلوغ بود و همه را دعوت کرده بودن به غیر از ما چند نفر ایرانی دیگه هم بودن.برنامه ساعت 5 شروع شد...
11 بهمن 1391

شایلین و مهرنوش

سلام دخملی قشنگ من اهفته پیش روز سه شنبه و چهارشنبه من به خاطر سرماخوردگیم نتونستم بیام سر کار. روز پنج شنبه هم مهرنوش با مامانش اومدن ناهار خونه مون. از اونجایی که شما به راحتی با بچه ها دوست نمیشی همش خدا خدا می کردم که نکنه با مهرنوش هم دوست نشی و بهشون خوش نگذره. از قبل یکی از کتابهای می می نی رو گرفته بودم و دو تا گل سر هم که امسال از چین آورده بودم برای مهرنوش کنار گذاشته بودم تا شما اونا رو به دوستت هدیه کنی. مهرنوش جون با شما تو یه روز و یه بیمارستان به فاصله 3 ساعت به دنیا اومده. یعنی شما ساعت 8 صبح اونم ساعت 11 به دنیا اومد. من و خدیجه یعنی مامان مهرنوش زمانی که شما دو تا رو به دلیل زردی تو بیمارستان کودکان بستری کرده بودن دوست ش...
9 بهمن 1391

عکس های شایلینم

دختر نازنینم سلام بازم میخوام از شما بنویسم و چند تا عکس دیگه که ازت دارم رو بذارم تو وبلاگت. روز چهارشنبه وقتی رفتیم خونه خودمون سی دی های بارنی رو باز کردم یکیشو برات گذاشتم. تا یه نوشته انگلیسی با حروف رنگارنگ اومد رو صفحه رفتی جلوی تلویزیون و شروع کردی اعداد انگلیسی رو شمردی. وای داشتم از خوشحالی بال در میاوردم. حالا دیگه فهمیدم که وقتی چیزی بهت یاد میدم و بعد ازت میخوام نمیگی ولی تنها که میشی همه رو دونه به دونه و درست میگی. اینقدر واضح و درست و بدون مکث اعداد انگلیسی رو از یک تا ده شمردی که کیف کردم. خوشحال شدم و بغلت کردم. شما خودتم از خوشحالی من ذوق زده بودی. ولی از بارنی زیاد خوشت نمی اومد و هی میگفتی یکی دیگه شو بذار. خلاصه از شم...
1 بهمن 1391

27 ماهگی

سلام دختر ماهم امروز خیلی خسته ام از صبح تا حالا همش کار کردم و یه لحظه وقت نداشتم استراحت کنم. راستی گلکم امروز 27 ماهگی شما تموم میشه و شما پا میذاری به 28 ماهگی. دو سال و سه ماه پیش در چنین روزی من بر روی تخت بیمارستان دراز کشیده بودم و تو نازنینم تو یه تخت کوچولوی چرخ داری کنارم بودی. حتی یک لحظه هم نمی تونستم چشم ازت بردارم. همش فکر میکردم نباید چشامو ببندم و باید همش شما را تماشا کنم. مامان جون همش میگفت بخواب و استراحت کن ولی نمی تونستم. وای یادمه بابات هم که تا شب پیشمون بود محو تماشای تو بود و تو پوست خودش نمی گنجید. مامان می گفت به محض اینکه خبر دار شد شما به دنیا اومدی با خوشحالی به پدر و مادرش یعنی پدربزرگ و مادربزرگ شما زنگ...
27 دی 1391

شایلین و موبایل

دختر قشنگم سلام نمیدونی چند روزیه چقدر حالم به خاطر تو بده. همش نگرانتم. آخه یبوستت خوب نشده چهارشنبه هم بردمت دکتر ولی دارو نداد و دستور غذایی داد. میدونم از ترس درد، خودتو نگه میداری و نمیری دستشویی. ولی این چند روز تعطیلی یه حسنی داشت اونم این بود که تونستم راضیت کنم بالاخره به دستشویی فرنگیت عادت کنی و حالا دیگه تو همون لگنهای مخصوصت جیش و پی پی میکنی. خدا کنه حالت زودتر خوب خوب بشه گل نازم. میخوام بهت بگم که چقدر به سی دی و تلفن من علاقه داری. به اون حدی که دیگه وقتی خونه خودمون هستیم همش داری سی دی تماشا میکنی و نمیذاری ما تلویزیون ببینیم. منم خیلی نگران اینم چون خیلی با دقت نگاه میکنی و محو شخصیتها و موضوعات سی دی ها میشی. ال...
24 دی 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به shaylin1 می باشد