شایلینشایلین، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 13 روز سن داره

shaylin1

مادر بزرگ

سلام گل زیبای من روز چهارشنبه که مامان جون پیش شما تو خونه ما بود وقتی من از اداره برگشتم مامان جونو خاله لاله خواستن برگردن خونه شون.وقتی اونا خواستن آماده بشن شما گریه و زاری رو شروع کردی و بهانه کردی که بریم خونه خاله پریناز. منم به بابا زنگ زدم اونم گفت برید. بعد از رفتن مامان جون اینا من و شما هم شال وکلاه کردیم و ماشین گرفتیم رفتیم خونه خاله پریناز. البته قبلش به خاله زنگ زده بودم خبر داده بودم. اونجا هم شما خیلی دختر خوبی بودی و با خاله همش دل میدادی و قلوه میگرفتی. اون شب با خیر و خوشی گذشت و خیلی خوب هم غذا خوردی. عاشق پای سیبی که خاله درست کرده بود شده بودی و همش میخواستی و ما هم با شربت عسل و چای کمرنگ بهت میدادیم میخوردی.فرد...
9 آذر 1392

این روزای من و عشقم

سلام دخترک شیرین زبونم عشق قشنگم منو ببخش که مدتی هست که چیزی برای شما ننوشتم. این روزا کمی کسالت دارم و بیحوصلگی هم خیلی میاد سراغم. این روزای پاییزی من خیلی بد میگذره و فقط با دیدن شما و بوئیدن و بوسیدنت کمی آروم میشم. وقتی حرف میزنی و شیرین زبونی میکنی از ته دلم خدا رو به خاطر داشتنت سپاس میگم و اشک شوق تو چشمام حلقه میزنه.این روزای پاییزی نمیدونم چرا نه بارونی میاد و نه هوا صاف میشه. من عاشق پاییزم پاییزی پر از نم نم بارون و هوای ابری و مه آلودش که کمی روحم تازه و شاداب بشه. ولی نمیدونم چرا پاییز امسال نه از بارون خبری هست و نه از سرمای واقعی.دیدن این وضعیت افسرده ام میکنه و دلمو پر از اندوه دوس ندارم به این چیزا توجه نکنم و خشک و خالی...
27 آبان 1392

مهمونی رفتن مامانی

سلام ماه قشنگم روز پنج شنبه رفتیم واکسن آنفولانزا رو زدیم بالاخره. امیدوارم همیشه تنت سالم و دلت پر از شادی و امیدهای قشنگ باشه و قلبت همیشه مالامال از عشق و مهربونی و امید باشه. از خدای مهربون و عزیز میخوام که هیچوقت خنده از رو لبت محو نشه و همیشه در جنب و جوش و شور و حال باشی.آمین از خدای عزیزم میخوام تمام بچه ها رو برای مامانا و باباهاشون حفظ کنه و گل خنده رو به روی لباشون جاودانه کنه. خدایا همیشه نگهدار این بچه های نازنینمون باش. آمین دیروز که روز جمعه بود من با خاله نوشین رفتم خونه یکی از دوستای خاله که مجری تلویزیون شبکه  یک هم هستن ایشون. قرار بود یه جمع دوستانه و زنانه داشته باشن. من برای اولین بار بدون شما به یه مهمو...
11 آبان 1392

خدا چه رنگیه؟

سلام زیبای محبوبم. سلام دخترک شیرین زبونم دیروز من وقت دکتر و سونو داشتم بخاطر همین خیلی دیر رسیدم خونه مامان یعنی ساعت 8 بود. اخه چند شبیه دوباره رفتیم خونه مامان جون چون دکتر عطایی این دفعه هم بهت واکسن آنفولانزا نزد که تازه آنتی بیوتیک خوردی و بدنت ضعیف شده. ما هم بردیمت پیش مامان جون که کمی بهت برسه و استراحت کنی. وقتی شب بی حال و بی جون رسیدم خونه فقط یه بالش انداختم زیر سرم و دراز کشیدم.بعد از اندک زمانی وقتی شما در حال بازی بودی یه هو برگشتی گفتی: مامانی خدا چه رنگیه؟ من اولش مات و مبهوت شدم چون اصلا پیش بینی نکرده بودم شما از این سوالا بکنی بخاطر همین جوابشو نمیدونستم. بعد کمی مکث گفتم خوب مامانی خدا اصلا رنگ نداره.یه کمی رفتی ت...
8 آبان 1392

چند تا عکس

سلام عشق مامان من هم به تو و هم به دوستای مهربونمون قول داده بودم به زودی چند تا عکس از جشن تولد شما بذارم. ولی متاسفانه خاله پریناز که زحمت کشیدن بیشتر فیلم گرفتن. شین شین هم که هر چی عکس از اونروز داشت زیاد جالب نبود و اکثرا دسته جمعی بود و تعدادی از عکسا هم توسط گوشی خودم گرفته شده بود بر باد رفت. بخصوص عکسای تولد بردیای عزیزم آخه مامانی چند روز پیش یه اتفاق بدی واسه من افتاد. وقتی از دانشگاه اومدم بیرون تا سوار تاکسی بشم برم خونه کنار خیابون از پشت سر یه موتوری گوشیمو که داشتم حرف میزدم قاپید و رفت. من فقط یه بار گفتم ای وای فقط وایستادم موتوری رو که داشت ورود ممنوع میرفت نگاه کردم و دستمم رو گوشم بود چون خیلی گوشم درد گرفت.فرداش که رف...
4 آبان 1392

تولدت مبارک گل نازم

سلام عشقم سلام ماهم سلام عمرم میدونی امروز چه روزیه؟ بله روز زیبای تولد شما نازنین دخترمه. روزی که خداوند عزیز و مهربان تو رو به من و بابا هدیه کرد. بهترین روز هستی همین روزه. زیباترین ترانه زندگیم، زیباترین شعر عاشقانه من، مهروی قشنگم و عشق شیرینم تو با اومدنت زندگیمو به رنگین کمان عشق تبدیل کردی و آواز خوش عشق رو تو گوشم زمزمه کردی. اومدی و مادر بودن و حس قشنگ مادرانه رو بهم هدیه کردی. تو فرشته زیبای من در چنین روزی ساعت 8 صبح به دنیا اومدی و شدی همه چیز من. شدی دار و ندار من. شدی همدم لحظه های من عاشقتم ماه قشنگم. دیروز بعد از سه سال یعنی برای اولین بار فیلم روز تولدت تو بیمارستان رو دیدم. اون فیلمی که خاله لاله از لحظه لحظه رفتنمون ...
27 مهر 1392

بردیای عزیزم

سلام دختر نازنینم دختر مه جبینم پارسال در چنین روزی من عصر تازه از حموم اومده بودم بیرون که زندایی لیلا زنگ بهم گفت حالم خوب نیست و ...کمی که شرایطش رو گفت. گفتم وای لیلا جون سریع به دکترت زنگ بزن و بدو برو بیمارستان. تا اونا بخوان بجنبن من خودمو رسوندم بهشون. آخه بردیای ناز عمه داشت به دنیا میومد. دایی جون ماشینو از تو حیاط آورد بیرون منم همونجا پریدم تو ماشین و رفتیم بیمارستان پارسا.1 ساعت بعد دکتر زندایی اومد و 10 دقیقه بعد هم از پشت درای اتاق عمل صدای گریه های این فسقلیه خوشگل و مامانی رو شنیدیم و من و مامان جون زدیم زیر گریه از خوشحالی. وای به دنیا اومدن یه عزیز جون چقدر زیباست. دایی جون همینجوری بیقرار پشت در داشت رژه میرفت. تا اینکه...
21 مهر 1392

شایلین و مامان و این روزها

سلام دخترم نازنینم. راستشو بخوای اینقد مشغله ام زیاد بود این چند هفته که روزها رو هم فراموش کردم.از روز 6 خرداد ما نمایشگاه داشتیم و 8 خرداد نیز جشن سالروز بین المللی شدن دانشگاه بود. اون هفته از اول هفته شما تب کردی و موندی پیش مامان جون ولی چون چهارشنبه حالت خوب بود گذاشتمت مهد و مامان جون و آقا جون هم رفتن اهر.روز چهارشنبه من تا ساعت 3 نمایشگاه بودم و بعد فردین اومد غرفه و من رفتم مهد شما رو آوردم دانشگاه چون ساعت 4جشن شروع میشد.من و شما و دایی فردین وارد سالن جشن شدیم خیلی شلوغ بود همه دانشجویان خارجی اومده بودند. برای من جایگاه ویژه ای در نظر گرفته بودند چون جزو منتخبین بودم و اسمم رو به پشتی صندلی چسبانده بودند بخاطر همین دایی نمی...
16 مهر 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به shaylin1 می باشد